سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خدای من! کدام یک از مردم نزد تو محبوبتر است؟ فرمود : دانشمندی که دانشمند دیگری را می جوید . [موسی علیه السلام]
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

می دانی، همیشه حسرت فریاد زدن دوست داشتنت در من باقی مانده و این را نمی دانم که دل « تو» را به درد آورده یا نه . اگر راستش را بخواهی آن حرف های همیشه گی ات، که به تکرار بر سرم فریاد زده ای – درست یادم هست، فریاد زده ای – هیچ گاه احساس درد این حسرت را نشان نداده . هیچ گاه . که انگار نیازی نداشته ای و ندیده ای ...

 

و حسرتی دیگر، فریاد که هیچ، آن که به کنار . با حسرت زمزمه ای آهسته در گوش هایت چه کنم ؟ با حسرت شنیدنت راه به کجا ببرم ؟

 

درد همیشه گی، درد جاودانه، نفهمیدن است . نفهمیدن « تو» . می بینی واژه ها چه معنای دردناکی دارند و چه راحت هر دوی ما را به گمراهی می کشانند ؟ نفهمیدن « تو»، نه به این معناست که « تو» نمی فهمی که من چه می گویم . که منظور نفهمیدن حس « تو» است . نفهمیدن نهاد « تو» . نفهمیدن خود خود « تو» . حس نکردنت . و این حس نکردن و این نفهمیدن لابد دارای دو جنبه است . شاید، هم مادی و هم معنوی . هم از تن « تو» است و هم از جان « تو» . و لابد هر دوی این ها لازم و ملزوم یکدیگرند . و این است که درد را باید نیمه شب ها فریاد کشید و بر روی صفحات ریخت .

 

حسرتی دیگر، یاد آن شب ها به خیر که این همه نبودن های « تو» مجالی بود برای نجواهای شبانه ی من . یاد آن شب ها یه خیر . چه حیف که در این هیاهوی بی مقدار دنیا، در این هیاهوی علم و دانش و سیاست و فلسفه و اقتصاد و فرهنگ و ادبیات و شنیدن و خواندن و رفتن و ماندن و گفتن و دیدن، آن چه که از دست می رود، آن چه که فدا می شود، همان نجواهای شبانه است . همان « تو» . همان نبودن « تو» که در عمق جان من ریشه می دواند و مرا بارور می کرد، می ساخت، مرا به بذری تبدیل می کرد که دم به دم رشد می کرد و تن رنجور خود را از زیر خاک، این خاکی که نور خورشید را، نور « تو» را حرام من می کرد، رها می ساخت . و لابد در نهایتش به « تو» می رسیدم ...

 

این ها همه را بگویم هم فایده ای ندارد . همه بهانه است که درد من، نداشتن « تو» است . دیشب یادم افتاده بود که گفته بودم می خواهم با « تو» باشم . خندیده بودی و گفتی که : « برای تو بودن بهتر است » .

و حالا ...

و حالا نه با « تو» و نه برای « تو» . من کجا هستم ؟ « تو» کجایی ؟  

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در چهارشنبه 87/4/26 و ساعت 10:52 صبح | نظرات دیگران()

دیشب منتظرت بودم که « خدا کند « تو» باشی » که کاش تنها کلمه ای کوچک برایم می نوشتی تا رها شوم . پر بگیرم . کاش ...

 

دیشب منتظرت بودم . با خودم گفته بودم و همه چیز هم دلالت بر « تو» می داد . که بیایی . که شاید چند شب پیش، در نیمه روز این گرمای تیر ماه آمده ای و من نبوده ام و در این فاصله چند روزه که من، نادان از حضور « تو» و آمدنت، تنها به روزمره گی هایم می پرداختم، شاید « تو» به انتظار بوده ای و من خوب می دانم که این انتظار چه قدر دردناک است . سخت است و چه دلی می خواهد تاب آوردنش .

 

کجایی ؟ خدا کند که پاسخ دهی . خدا کند که امروز عصر وقتی از این روزمره گی ها رها می شوم و می روم، پیغامی از «تو»، هر چند کوتاه، در انتظارم باشد . خدا کند که باشد ...

 

فدای « تو»، خواهی دید مرا نشسته و سر در گریبان فرو برده که اگر پیغام از «تو» نرسیده باشد، اشک ها صورتم را خواهند گرفت . خواهی دید ؟ نه، نیستی ...

 

همین الان که همین جا در این دوره ی کذایی که می گذرانم، درست در همین لحظه ای که استاد درس می دهد و من به ظاهر گوش می کنم، ناگاه به یاد « چهل نامه ی کوتاه به همسرم » نادر ابراهیمی افتادم . بارها، بارها با خودم عهد بسته ام که برایت نامه بنویسم . اما هیچ گاه نشد که « تو» می دانی تمام این نوشته ها برای «تو» است و در این میان تنها نامه نوشتن یعنی چه ؟ اما آن روز – اگر بیاید، خدا کند که بیاید – چون آن عاشقانه های همیشه گی، خواهی دید که چگونه واژه را، کلمه را، این تن مقدس را به پای « تو» خواهم فشاند ...

 

کاغذی که در زیر دستانم است و قلم بر روی آن می رقصد، خیس است از عرق سردی که نبودن « تو» بر تمام بدنم جاری کرده است . مدتی است که نیستم و این نبودن، بد عیان است ...

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 87/4/25 و ساعت 8:26 عصر | نظرات دیگران()

در این یکی دو روزه، که انگار کمی منتظر بوده ام و حاصل هم البته، هیچ بوده است، چیزهایی نوشته ام که دوباره نخواندم شان . اگر کمی از دیگر نوشته هایم سردرگم تر بود، عذر مرا بپذیرید . با این توضیح اضافه که بیش از یک پست خواهند شد، آن ها را می نویسم :

 

سلام .

خسته شده ام از این همه نوشتن که : « میشه دیدت؟ » . الآن نشسته ام باز هم در سر کلاس . باز هم حرف است و درس انگار . من اما این جا نیستم . اضطرابی وجودم را فرا گرفته است . تنم سرد است . دیده ای عرق سرد را بر پیشانیت ؟ یخ زدن محض را می گویم ...

 

نگرانم . در این سرمایی که اکنون مرا، « تو» را، هر دوی ما را در خود فرا گرفته، فرو برده و ما را یخ زده، دور از یک دیگر، رها از هم و همه، خالی دستانم از دست قشنگ و سبز « تو»، منجمد شده ام و منجمد شده ای و ... هیچ .

 

خسته شده ام از نوشتن درد . از سرودن درد . از گفتن درد . خسته ام از این که درد مرا می بینی یا نه ؟ هوای دیگری می خواهم . شوری دیگر . « تو» را به انتظار نشسته ام .

 

مزخرف می گویم . خوب می دانم که مزخرف می گویم . خوب می دانم که نمی دانی و نمی دانم که چه می گویم . خوب می دانم که حرفم، که حرف هم نیست شاید، قابل فهم نیست .

 

دوست دارم پایان یابم . تمام شوم . گفتم که خسته شده ام . از این بودن های نابود خسته شده ام . گفتم که دلم هوای دیگری می خواهد . دوست دارم روزی دیگر را از فردای شبی با « تو» آغاز کنم . دوست دارم چشمانم را زیبایی چشمانت مسحور خود سازد و دستانم را گرمای دستانت به آغوش کشد .

 

باور نکردنی است این عطش عشق . آن قدر باور نکردنی است که به قلم نیاوردنی و به زبان نگفتنی است و درست این است که « تو» هم باورت نمی شود و این باور نکردن « تو» گاه مرا هم به شک فرو می برد . گفته بودم به خواب و خلسه فرو می برد .

 

آن قدر مرا باور نمی کنی که مرا چاره ای نیست که لابد در « تو» نقصی نیست و هر چه هست از من است . که لابد عشق من چنان نبوده که « تو» باورش کنی و این سخت دردناک است . دردناک است که روزها و شب ها و تمام لحظه ها را با یاد کسی گره بزنی که تو را به یاد نکردنش سخت می نوازد .

 

و من عهد بسته بودم که آمدن « تو» را به انتظار بنشینم و این چه سخت عهدی است . باید سرکوب کنم و سکوت . هوا گرم است و من در این گرما، سخت می لرزم . گویی دارم می شکنم و در خود فرو می ریزم . عجیب حالتی است . چشمانم نمی بیند و گوش هایم نمی شنوند . تنها این دست راستم است که قلم را به دست گرفته و آن را می رقصاند ... و هیچ .


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 87/4/25 و ساعت 1:6 صبح | نظرات دیگران()

نمی خواستم چیزی بنویسم . راستش را بخواهی، حال نوشتن را نداشتم که این چند روزه سرم شلوغ بوده و یادم پر از خاطره . اما همه مربوط به کار و کار و کار و همه خالی از عطر تن « تو» .

 

راستش را بخواهی اصلا، خودم هم همین طور می خواستم، که کمی مشغول باشم و کمی غافل . مشغول به این بودهای هر روزه و این روزمره گی های همیشه . و غافل شوم از این همه نبودن های « تو» . بهانه هم که گفتم جور بود، حجم کار زیاد بود و فهرست دیدارها، پر. حرف زیاد بود و ماموریت های جدید در انتظار .

 

اما دیروز بعد از ظهر بود که به مدیریت وبلاگ سر زدم، دیدم که برای « خیالی غیر از «تو» »، کامنتی آمده است : « راستش شاید کسی این حرفای عاشقانه تو رو باور کنه ولی من که تو رو خوب میشناسم میدونم دروغه  » و من ماندم ...

خشکم زده بود . چه کسی مرا می شناسد که چنین می نویسد و نامی از خود هم به یادگار نمی گذارد ؟ باید کاری می کردم . به یاد عهد همیشه گی جوابی دادم که می دانم جوابی کامل نبود که به قول سهیل باید کاری کنم . نوشتم :  « سلام . حرفی نیست . کاش زیبانامت را نوشته بودی ... »

که شاید، تنها شاید، منتظر باشی ...

و باید مطمئن شد لابد . به رسیدن Pm اطمینانی نیست . عهدی هم بسته ام که sms ی نفرستم . راستش خطی هم ندارم که بخواهم با آن sms ی بفرستم . قرار است شنبه خط جدیدی بخرم و لابد می توان آن شماره جدید را به دیگران داد و در کنار آن، از کامنت پرسید ... از پایان انتظار پرسید ...

این ها را نوشتم که عذر تقصیر باشد شاید، بهانه ای باشد برای دیر تر جواب دادن .

فقط، فقط، خدا کند « تو» باشی ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/4/21 و ساعت 10:37 صبح | نظرات دیگران()

1 / در شماره 50 « شهروند » نامه ای منتشر نشده از دکتر شریعتی چاپ شده است . پرونده هایی راجع به اوباما و انتخابات امریکا، مهاجرت و مهاجران، گرانی، نادر ابراهیمی و دکتر شریعتی در این شماره کار شده است . چند مصاحبه جالب هم هست : مصاحبه با علی لاریجانی، مصاحبه با حسینی بوشهری مدیر قبلی حوزه، مصاحبه با سروش در مورد شریعتی ومصاحبه عباس عبدی با سعید حجاریان .

 

2 / شماره 51 « شهروند » با سرمقاله ای از قوچانی شروع می شود که به نظر می رسد مانند من با حضور خاتمی در انتخابات ریاست جمهوری مخالف است . گزارشی راجع به پالیزدار و پرونده هایی با موضوع های حکمرانی خوب و بد، سولانا، شهید بهشتی، محمد منتظری، هوشنگ گلشیری، بیلی وایلدر و گفت وگویی با همایون شجریان از دیگر مطالب این شماره است .

 

3 / شماره 52 «شهروند » را هنوز کامل نخوانده ام اما پرونده هایی راجع به حرف های احمدی نژاد – به بهانه ی داستان ربودنش – ، پیمان امنیتی امریکا و عراق، ترور مقام رهبری در سال 60 ، گروهک منافقین، طرح اقتصادی رییس جمهور، گروه آریان، محمد علی سپانلو و ژان ژاک روسو در این شماره چاپ شده است. مصاحبه با علی یونسی و مصاحبه سوسن شریعتی با برادرش احسان را هم ازدست ندهید .

 

4 / « ها کردن» را خواندم از پیمان هوشمند زاده . با آن که از آن بسیار تعریف کرده بودند و هم سوژه و هم نوع کار به نظرم جالب بود اما خوب با آن ارتباط برقرار نکردم .

 

5 / « هاشمی بدون رتوش» را خواندم که مجموعه گفت وگوی دکتر زیباکلام است با هاشمی رفسنجانی . کتاب خوبی است و می دانید که جنجالی هم شد . به نظرم برای دانستن تاریخ انقلاب به درد می خورد . گفت وگو ها تا قضیه مک فارلین چاپ شده است و قرار است ادامه پیدا کند .


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در دوشنبه 87/4/17 و ساعت 10:0 عصر | نظرات دیگران()

جمعه شب بود . غروب های دلگیر جمعه را که دیده ای، همان دردهای همیشگی اصلا . قرار بود به دیدن امیر بروم و نشده بود . نشسته بودم و ناگاه حرف از مکه شد . از چرخیدن، از بیعت و لبیک، از فراموشی و کشتن اسماعیل . یاد شد از آن 3 خواسته ی وقت دیدن خانه ی خدا در اولین بار .

 

و من شکستم . نبودی تا چشمان خیس از اشکم را بوسه زنی . نبودی تا ببینی که چه شد، که دیگر کسی جلودار من نبود . آن شب بعد از مدت ها خوب گریه کردم . انگار که مدت ها بود دلم از سنگ شده بود . به یاد آن عهد ها و پیمان ها افتاده بودم . آن لبیکی که در مسجد شجره فریاد زده شده بود . آن نغمه ای که بی پاسخ مانده بود .

 

به یاد روزهای دیگر، روزهای بعد از برگشتن افتاده بودم، به یاد آن همه عهد شکنی . به یاد دلی که پایمال شد. شکستم . و این بار خدا کند که شکست را تمام و کمال درک کنم، بپذیرم . بسوزم .

 

که یقین کنم و ایمان بیاورم که می توان ققنوس را از یاد نبرد ...   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/4/14 و ساعت 10:34 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 6
مجموع بازدیدها: 200776
جستجو در صفحه

خبر نامه