تخته سیاه
قرار است یخ بشکند و بنویسم. برای شکستن یخ، کمی از خواندنیهایم مینویسم. با اینکه این روزها به دلایلی که مشخص است کمتر خواندهام و البته متفاوتتر از پیش. دلیل تفاوت را خواهم گفت.
«قصر» فرانتس کافکا را خواندهام. میدانید که «بیگانه» و «مسخ» دو اثر معروف کافکا هستند. «قصر» هم داستانی است تمثیلی از روابط بیپایان و بیسرانجام انسانها. کتاب را امیر جلالالدین اعلم به فارسی ترجمه کرده است و انتشارات نیلوفر آن را در 441 صفحه چاپ کرده است.
«اسکیموها همهی عمرشان را بین یخها سر میکنند اما یک واژه هم برای یخ ندارند.» نقل قولی است از «صید قزلآلا در آمریکا» نوشتهی ریچارد براتیگان نویسندهی آمریکایی. کتاب را نشر چشمه در 195 صفحه منتشر کرده است و پیام یزدانجو مترجم آن است. همین یک جملهی نقل شده و البته نام کتاب، نشان از متفاوت بودن آن دارد. جمله البته کمی نیاز به فکر دارد و راستش را بخواهید سخت ترسناک هم هست ...
سومین کتاب، اثر معروف رومن گاری نویسندهی فرانسوی است به نام «خداحافظ گاری کوپر». کتاب را سروش حبیبی ترجمه کرده و انتشارات نیلوفر آن را در 287 صفحه چاپ کرده است. داستان دربارهی گاری کوپر معروف و محبوب آمریکاییها هست و ... نیست!
آخرین کتابی که از آن در این پست مینویسم، «پاریس جشن بیکران» ارنست همینگوی است. کتاب حاصل دستنوشتههای همینگوی از زندگی در پاریس است. نقل قولهای زیادی از کتابی میتوان کرد که استادی چون نویسندهی «پیرمرد و دریا» آن را نوشته باشد. یکی را بخوانید: «وقتی گفتند: «عالی است ارنست. واقعاً عالی است. نمیدانی چه جذبهای دارد.» از لذت، دم تکان دادم و دوباره به مفهوم ضیافتوار زندگی شیرجه زدم تا ببینم میتوانم ترکهی جذاب و ظریفی با خود بیرون بکشم یا نه. عوض اینکه بیندیشم اگر این حرامزادهها خوششان آمده، ایرادش در کجاست؟ اگر در کارم استاد بودم، باید این فکر به ذهنم خطور میکرد. هر چند اگر استاد بودم، هرگز برایشان نمیخواندم.» چیز دیگری نمیتوان نوشت. کتاب را فرهاد غبرایی ترجمه کرده است و نشر کتاب خورشید آن را در 223 صفحه چاپ کرده است. این را هم اضافه کنم که دو یادداشت از گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا در تمجید از همینگوی، در آخر کتاب آورده شده است.
اما تفاوتی که در ابتدا به آن اشاره کردم از آنجا است که مدتی است محمد قوچانی سردبیری هفتهنامهی «ایراندخت» را بر عهده گرفته است و خُب باید کار قوچانی را دید و خواند. «ایراندخت» هم چون دیگر کارهای قوچانی و تیم همراهاش، هم خواندنی است و هم حجیم. البته اگر تیغ بیش از پیش تیز این روزهای سانسور، مجال دهد. 7 شماره از این مجله را خواندهام. از شمارهی 41 تا 47 و هر کدام 146 صفحه. دو دو تا چهارتایی میخواهد برای شمارش تعداد صفحهها. این را هم بگویم که قوچانی اولین شمارهی ماهنامهی «مهرنامه» را هم منتشر کرده است. از آن هم خواهم نوشت.
از دو کتاب دیگر هم کمی خواندهام. باشد تا بعد که در دوران گل یخ، همین هم کم نیست ...
قراری بود نانوشته با خود، که خبر ازدواجم را اولین بار در «تخته سیاه» بنویسم و از این طریق، آن را به رفیقان و دوستان برسانم. اما خُب میدانید که همیشه، زندهگی آنگونه نیست که میخواهیم یا باید باشد. به هر حال اینها همه دیگر بهانه است و قصه گفتن. اصل خبر را اگر بخواهید و دلیل این یکباره ننوشتن من و دور شدن از فضاهای پیرامونی، همان است که قرارم بود خبری باشد در «تخته سیاه». اینکه زندهگی طعمی تازه یافته است با دوتایی که یگانه شدهاند. بله. باید علاوه بر نامی که در شناسنامهام نوشته شده است، سری هم به شناسنامهی «تخته سیاه» بزنم و تغییراتی در آن بدهم. به هر حال در شب میلاد امام محمد باقر «علیهالسلام» در بیست و هشتم دی ماه 88، حلقهای بر دستانم نشست و حلقهای بر انگشتان بانویم نشاندم. سرخوش و شاد. با دنیایی آرزو و امید و البته با چشمانی که انتظار را هنوز هم میشناسد و میبیند ...
راستی این را هم اضافه کنم که قرارم بر ننوشتن نبود. آنچه که گفتم علت ننوشتن بود و دلیل را هم اگر بخواهید، خرابی کامپیوتر بود و حدود 350 هزار تومانی که برایش خرج شد تا انگار که بروز شود و ... شده است لابد!
مینویسم. حتماً هم مینویسم. قرار این بوده و باید هم باشد تا برای بانوی بهترینها، برای «الهام»م بنویسم. کمی صبر باید تا این یخ بشکند و سیل واژه رها شود ... کمی صبر باید ...