تخته سیاه
«ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه / میون جنگلا طاقم میکنه»
«شاملو»ی بزرگ را میبینی بانو که ترانه را واژه واژه روح میبخشد؟ آن «غول سفید»ی که خود، «بامداد»ش مینامید، عشق را چه دلنشین و بیپیرایه، چه ساده و انگار از زبان دل و جان همین مردم، میسراید.
قرار گذاشته بودیم بانو، قرار گذاشته بودیم که برایت بنویسم و بنویسم و بنویسم. خواستنیها کم نیست. قرار گذاشتیم و خواستیم. نوشتن اما، از تو و برای تو، هیچ آسان نیست. تب و تابی میخواهد. انگار کن که شکستن یخی است آنچنان که به شوخی و مزاح از آن به یخ حوض تعبیر میکنی در باغ عفیف آباد شیراز یا اینکه به جد از آن میگویم در «گل یخ» که خواندهای و خواندهاند.
این است که نوشتن برایت ساده نیست. خواستنی هست البته و دوست داشتنی، اما ساده نیست که واژهها، هنوز هم به اندازهی تمام تاریخ، سخت دقیقاند.
نوشتن برای تو، از آنگونه نوشتنها که من میپسندم، نیاز دارد به دیدن، به خواندن، گشتن، خوردن و نوشیدن، به حس کردن و زندهگی کردن لحظهها، لحظههای با تو و بیتو. که هنوز هم واژهها سخت دقیقاند، بانو و این است که نوشتن برای تو، ساده نیست.
نام تو مقدس است بانو. این تقدس، هیچاش ظاهری نیست. از عمق جان و دل است که ایمان آوردهام به تقدس نام تو. همینجا است که باید وام بگیرم از کسانی چون دکتر و نادر ابراهیمی و شاملوی بزرگ و که و که و که.
اینجا است که باید حسرت خورد که کجایند آن همه پیامهای عاشقانه که اینک باید به سوی تو روان شوند و صد حیف که ذهن من انگار که خستهتر از اینگونه حرفها است. بماند که ایمان دارم و داری که عشق هنوز هم چون همیشه، جان مایهی حیات است و با این حال این روزمرهگیهای هر روزه، چه سخت و دردناک واژهها را به بند میکشند و دل را حصاری میبندند که خستهگی، مجال پروازی به اندیشه نمیدهد.
باید گذشت. باید گذاشت و گذشت. آنگونه که مولایمان «علی» میگوید و کسانی که لزومی هم ندارد به اسم، مسلمان باشند که مسلمانی به رسم است، به آن عمل میکنند. نمونه بخواهی هم دم دست است، «ماندلا»، نمونهی زندهی گذاشتن و گذشتن است در دنیای امروز ما.
کجا بودم و کجا رفتم. عادت میکنی بانو به اینگونه نوشتنهای من که انگار بیربط است این خطوط به هم دیگر و کمی آشناتر، کمی دقیقتر که شوی، لابهلای خطوط را که ببینی، ... هیچ! نوشتنی اگر بود، در سفیدی میان خطوط پیدا بود.
باید دورهی دوبارهای را شروع کنم از خواندن عاشقانهها و ترانهها. باید کمی فاصله بگیرم تا به تو نزدیکتر شوم. باید بخوانم برایت آنگونه که باز چون ابتدا، «شاملو» سروده است:
«تو بزرگی مث شب/ مث اون لحظه که بارون میزنه/ اگه بارون بزنه/ آخ/ اگه بارون بزنه/ وای/ اگه بارون بزنه ...»
قرار نبود و نیست که نوشتن در «تخته سیاه» این همه به تأخیر بیفتد و رها شود اصلاً. این روزها از خواندن هم کمتر میتوان نوشت. با توقیف «اعتماد» و لغو امتیاز «ایراندخت» باز هم فضا تنگتر شده است و با این حال محمد علی خان توقیف!!، در رثای این همه فضای باز مطبوعاتی به مصاحبه مینشیند و ما هم که هیچ، لابد نمیبینیم و خبر نداریم. به هر حال، از میان رفتن نشریهای دیگر از محمد قوچانی جدا از اینکه عادت شده است، این انگار حسن را دارد که وقت را آزاد میکند برای خواندن کتاب. این روزها، که هنوز هم میگذرد و برای این درد، چارهای هم نیست، خواندن شمارههای 48 و 49 «ایران دخت» را تمام کردهام و دیگر هم نیست تا غصهی شیرین خواندن آن همه مطلب ویژهنامهی عید را داشته باشم. «مهرنامه» را همانطور که در پست قبلی هم گفته بودم، هنوز در دست خواندن دارم و همینطور 4 کتاب. مدتی است که «هزار و یکشب» را در دست دارم و آرام آرام، آن را مینوشم. کتابی دربارهی ازدواج – که خُب در این باره حق هم دارم!! – و «شرق بنفشه» و «عهد جدید» باقی کتابهایی است که ذره ذره میخوانمشان. از این کتابها هم، لابد خواهم نوشت اگر عمری باقی باشد ...
کمی هم خبر خوب، بد نیست لابد. دو شب پیش، در میانهی هیاهوی چهارشنبه سوری، احمد SMS زد و خبر داد که «بنیان» ماهنامه شده است. میگفت که به قول او به عنوان پدر «بنیان» باید خبر داشته باشم. خوشحال شدم و تشکر کردم و گفتم که البته مدتها است به شکرانهی خداوند، «بنیان» قد کشیده است و بزرگ شده است و بر روی پای خویش ایستاده است. راستش را بخواهید در این روزهایی که در آن هستیم و این شرایط وحشتناک کار مطبوعاتی در جامعه و به خصوص دانشگاه، همین بودن، خود دارای معنا است. خوشحالی هم دارد که بذری را بیش از 5 سال پیش در خاکی میتوان گفت نابارور بپاشی و حالا که 3 سال تمام است دیگر هیچ دستی بر آن خاک و آن نهال دوست داشتنی نداری، خبر میوه دادنش را بشنوی. بگذارید بگویم پایکوبی هم دارد که این روزها -- که هنوز هم از آن گریزی و گزیری نیست -- «بنیان» را جوانانی اداره میکنند و در آن مینویسند که تولدش را ندیدهاند و هیچ آشنایی با من و ما و بسیاری بعد از ما که در آن نوشتهاند، ندارند. که انگار هنوز هم کاری که از دل برمیآید، بر دل مینشیند و این همان تحقق وعدهی خداوند است در آن نیمه شب قدر، که یکی از بندگان نیکش به پاسخ خواست من، تفألی به مُصحف شریف زد و چراغ راه آینده را روشن ساخت ...