سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سنگ را بدانجا که از آن آمده باز باید گرداند ، که شر را جز با شر نتوان راند . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 103 آذر 11

هوای غریبی بود. باد، گوشه­ی نیم پالتو و شال گردن و کت را به بازی گرفته بود. نم باران هم بر روی خاک نقش بسته بر آسفالت که می­نشست، بوی خاک را بلند می­کرد. باران، بر روی شیشه­ی عینکم می­نشست و دید را سویی دیگر می­بخشید. در سراشیبی پیاده­روی خیابانی یک­طرفه، زمین و زمان انگار دست به دست هم داده بودند تا یاد گذشته­ها را برایم زنده سازند ...

پشت کامپیوتر نشستم. با خودم گفتم که سری به «تخته سیاه» بزنم و بعد شروع کنم به نوشتن. تا یادداشتی دیگر برای خوانده شدن آماده شود. در وبلاگ که خبری نبود، اما، مهدی on line بود و شروع کردیم به صحبت. از شعرهایش گفت و چند بیتی را برایم نوشت. بیتی داشت که یاد «کشتن اسماعیل» را زنده می­کرد و مرا سخت تکان داد که انگار عهدی دیرین را به یاد می­آورد. از زیبایی­اش گفتم و مهدی با گفتن از آن «کشتن اسماعیل» که من سال­ها پیش نوشته بودم، باز مرا آتش زد. می­گفت و چه نیکو هم می­گفت که قرار نبود در «تخته سیاه» تنها از سیاست و کتاب­ها بنویسم. راست می­گفت. قرار چیز دیگری بود. یاد «شناسنامه»­ای افتادم که برای «تخته سیاه» نوشته بودم و آن همه شور و حال که از سال­ها قبل آغاز شده بود و شاید که نه، به یقین، تازه سرد شده و خفیف شده­ی آن در نوشته­هایم در ویلاگ نمایان می­شد. آری، عهدی دیگر در کار بود ...

به همین­ها فکر می­کردم. به «تو»، به رؤیاها، که ناگهان صدایی مرا به خود آورد. در پیاده­روی آن خیابان یک­طرفه، موتورسیکلتی که می­خواست راه بسته را از طریقی دیگر بگشاید، به ناگهان بر پشت پای من بر روی ترمز زد و موتور را به سختی کنترل کرد. برگشتم و نگاهی کردم. مرد، معذرتی خواست و هر دو به راه افتادیم. باز هم پایان گرفت رؤیا ...

نمی­دانم چه شد. آن هوا و آن باد و آن باران و آن بوی خاک، به وسوسه می­انداخت که دست را در دست بگیری و اتوبانی خلوت را به قدم زدن در کنار ریل گاردهای آن سپری کنی. تا شاید، شاید، روزی یا شبی، آرزویی برآورده شود ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/12/23 و ساعت 5:40 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 20
مجموع بازدیدها: 200955
جستجو در صفحه

خبر نامه