تخته سیاه
تا به حال از کتابهایی که در سال جدید خواندهام، چیزی ننوشتهام. باید بنویسم و خدا کند که حال تایپ کردن هم باشد تا چند مطلب دیگر را که حالی دست داده و نوشتهام، در وبلاگ قرار دهم. اما، باز هم اول کتاب:
اولین کتاب، «تضاد دولت و ملت، نظریهی تاریخ و سیاست در ایران» است نوشتهی دکتر محمد علی همایون کاتوزیان. کتاب را علیرضا طیب در 412 صفحه ترجمه کرده و نشر نی منتشر ساخته است. چند سال پیش، با حسین به نمایشگاه رفته بودم و این کتاب، یکی از ارمغانهای آنجا بود. راستش را بخواهید این 4 سال فرصت خوبی بوده برای تمام کردن کتابهایی که از قبل خریده بودم و مانده بود! هر چند امیدوارم دیگر تکرار نشود! از کتاب میگفتم. دکتر کاتوزیان استاد دانشکده شرق شناسی دانشگاه آکسفورد است و نظریهی حکومت خودکامه در ایران را به کمک 11 مقاله، در این کتاب توضیح میدهد. برای شناخت سرشت سیاست در ایران کتاب خوبی است، که البته بیشتر بر دوران بعد از مشروطه، تمرکز دارد.
کتاب دوم، یکی از کتابهای بسیار معروف و البته مرجع در علوم انسانی است. «ایران بین دو انقلاب» نوشتهی پروفسور یرواند آبراهامیان را احمد گلمحمدی و محمد ابراهیم فتاحی ترجمه کردهاند. کتاب را نشر نی در 709 صفحه منتشر کرده است و مترجمان آن را به دکتر حسین بشیریه تقدیم کردهاند. استاد بزرگی که در همین سالها، از ایران هجرت کرد. آبراهامیان دوران قاجار و انقلاب مشروطه، دوران رضا خان و ماجراهای سرنگونی او در شهریور 1320 و در پایان، دوران محمد رضا شاه را تا کودتای 28 مرداد 1332 و سپس پیروزی انقلاب اسلامی را بررسی میکند. به دوران تثبیت حکومت پهلوی در سالهای 42 تا 57 اشاره میکند و توسعهی اجتماعی و اقتصادی را در کنار توسعه نیافتهگی سیاسی، عامل اصلی سقوط سلطنت پهلوی میداند. کتاب بسیار خواندنی است و حیف است که جوان امروزی، آن را نخواند. این را هم بگویم که پروفسور آبراهامیان، استاد ایرانی تاریخ کالج باروک دانشگاه نیویورک است.
اما وعده داده بودم که از «روز اول عشق» بنویسم. این سهگانهی محمد محمدعلی را نشر کاروان منتشر کرده است. بخش اول به «آدم و حوا» اختصاص دارد و 281 صفحه است. کتاب دوم «مشی و مشیانه، داستان آفرینش نخستین زن و مرد در اساطیر ایرانی» نام دارد و 226 صفحه است. بخش سوم این سهگانه هم که به نظر من، بهترین و زیباترین بخش آن است، عنوان «جمشید و جمک، سرگذشت جمشید شاه، نخستین پادشاه آریاییان» را بر پیشانی دارد و 275 صفحه است. محمدعلی داستان آفرینش را بسیار زیبا و بر پایهی عشق بنا میکند و گناه نخستین را به یاد ما فرزندان آدم میآورد. متنی را مینویسم که در پشت جلد بستهی مجموعه، نوشته شده است تا کمک کند به کمی آشنایی بیشتر:
«راویان قصههای سهگانه روز اول عشق، زنانی هستند که در کنار قهرمانان بزرگ میزیستهاند و تاکنون به چشم نمیآمدهاند. اما نقش آنان چه بسا بسیار مهم و حضور آنان در تحقق اسطوره بسیار مؤثر بوده است. چرا که در کنار هر مرد بزرگ و خداگونه، زنی، همسری، میزیسته در شأن و منزلت او، که خود عاشقی بینظیر بوده است. اقلیما، دختر حوا قصهی آدم و حوا را روایت میکند، مشیانه از جفت و همسرش مشی میگوید و جمک سرگذشت برادر و همسر خود جمشید را نقل میکند.»
از «آیین» هم بنویسم و این پست طولانی و به احتمال حوصله سر بر را تمام کنم. شماره 19 و 20 «آیین» همان شمارهی ویژهی نوروز است، که در 192 صفحه منتشر شده است. در بخش تأملات ایرانی این شماره، موضوع انقلاب، اصلاحات و انتخابات، مورد بررسی قرار میگیرد. مقالههای دکتر سعید حجاریان، دکتر حمید رضا جلاییپور و مهندس عباس عبدی در این بخش بسیار خواندنی هستند. در بخش جامعه و انتخابات، مقالهای خواندنی از سید محمد خاتمی در تبیین اصلاحات، چاپ شده است. بخش اندیشهی این شماره، مثل همیشه حاوی مقالاتی خواندنی است که به نظرم نوشتههای دکتر مصطفی ملکیان و دکتر سروش دباغ از باقی، بهتر بودند. بخشهای ماهنو، تجربه ایرانی، زنان و خیلی دور، خیلی نزدیک، باقی مطالب این شماره را تشکیل میدهند.
خبر انصراف خاتمی از رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری دهم با آنکه قابل پیشبینی بود، اما شاید به دلیل نحوه و زمان اعلام آن، شوکآور هم بود. برای خود من که از مدتها پیش گمانم بر این بود که میرحسین موسوی کاندیدای نهایی اصلاح طلبان است، این نوع کناره گیری به راحتی قابل هضم نبود چه برسد به طرفداران دو آتشه و اعضای ستاد 88 و بچههای موج سوم. به هر حال به نظرم میرسد که علاوه بر اینکه سید محمد خاتمی به قول خود اخلاقی عمل کرد و قرار پیشین خود را زیر پا نگذاشت، رفتارش عاقلانه هم بود. هم به این دلیل که در مقابل او، جبههگیریها بسیار زیاد است و به طور قطع نخواهند گذاشت تا آنگونه که میخواهد کار را پیش ببرد و هم به این دلیل که به اجماع اصلاح طلبان کمک بزرگی کرد. تنها مشکل این است که بتوان آن جوانان علاقهمند را هدایت کرد و ضرورتها و شرایط موجود را برایشان به درستی تبیین کرد. تنها مشکل این است که عاقلانه رفتار کرد و کمی آرمانگرایی را با واقعیتها تطبیق داد، که چارهای هم جز این نیست.
چند شب پیش دوستی برایم SMSی فرستاد. میگفت که به شمارهای SMS بزنیم و به آن بگوییم: khatami beman. اضافه میکرد که این آخرین فرصت است و تلاش برای انصراف سید از انصراف! کاری نکردم. موافق نبودم با این کار. چند دقیقه بعد، همان دوست تماس گرفت. میگفت که این پیام را برای 40 نفری ارسال کرده است. صحبت کردیم و من به او میگفتم که شاید کاندیدای آرمانی ما، سید باشد البته آن هم با هزار اما و اگر. اما واقعیت را باید در نظر داشت و از این حیث، میر حسین موسوی و حتا کروبی بر خاتمی ارجحیت دارند. میگفتم که این هم مهم است که این دو نشان دادهاند بیش از آن یکی، مرد سیاست هستند و خب سیاست هم به چنین مردانی نیاز دارد. او هم از دغدغهها میگفت و باورهایمان. راست میگفت که نخست وزیر دوران جنگ در سخنرانیاش در نازیآباد بسیار کم و تقریبا هیچ از آرمانها و باورهایی که ما با آن ساخته شده بودیم، نگفت. حرفش را قبول داشتم. تنها به این اشاره کردم که باید به نفرات تیم همراه و کابینه اندیشید که آنها میتوانند چنین کمبودی را جبران کنند. بماند که هر سخن جایی دارد و هر نکته مقامی و شاید هم در نازیآباد از دموکراسی گفتن و حرفی از اقتصاد نزدن، کج سلیقگی باشد.
این را هم اضافه کنم که شرایط بسیار پیچیدهتر از این حرفها است و راستش را بخواهید، نمیشود و نمیتوان هر چه را که آدمی میداند و یا به آن میاندیشد، بر زبان بیاورد. که در غیر این صورت، میشد حرفهای دیگری هم زد و بسیار بهتر دلیل آورد و تحلیل کرد. یاد گرفتهام که در میان کتابها و یادداشتهای روزنامهها و سایتها و وبلاگها، تنها باید به دنبال نشانهای بود. باقی راه را باید خود رفت و تنها به وقت عمل، کاری کرد ...
شاهد هم، همین ملی شدن صنعت نفت و نامهایی که از تاریخ بر جای ماندهاند و نامهایی که تبلیغ میشوند. خیابانهایی که نام میگیرند و میدانهایی که بینام میمانند! تاریخی که ساخته میشود تا باز به یاد «1984» جورج اورول، از مردانی بگوییم که در حال، نه به فکر ساخت فردا، که به فکر اصلاح و گاه حتا ساختن گذشتهاند! اگر دوست خوبم «رضا» باز بر من خرده نگیرد!!
جواب دادن به کامنت دوستان و به این بهانه، پستی را نوشتن و وبلاگ را به روز کردن، از آن کارهاست. شاید اما این هم جالب باشد که بیشتر از این کامنتها که البته کم نوشته میشوند، صحبت و گفتوگوی حضوری و تلفنی و البته SMSی در مورد این نوشتهها برایم پیش میآید و رفقا و دوستان، گاه و بیگاه مرا مورد لطفشان قرار میدهند. عیبی که ندارد هیچ، گله هم نه میتوان و نه باید کرد. اما، این چند خط بهانهای است تا باز هم به بهانهی پاسخی به کامنت دوستی به نام عباس، -- که البته ایشان را نمیشناسم -- که برای دو یادداشت آخر من مطالبی را نوشته است، کمی شفافتر سخن بگویم و شاید بتوان گفت مواضعم را روشن کنم.
کامنت این دوست را نمینویسم. اما پاسخ میدهم که من نه عاشق سرمست خاتمی هستم و نه مخالف سرسخت احمدینژاد.
کتمان نمیکنم که سید را دوست دارم، اما او را بیشتر یک اندیشمند میدانم تا سیاستمدار. ارزشهای مورد قبول او را باور دارم و میستایم و این لابد دلیل بر آن نیست که به شیوهی دوران ریاست جمهوری او نقدی نداشته باشم. بماند که از کجای «آزادی در قفس» میتوان بوی عشق و عاشقی را استشمام کرد. این را هم بگویم که آن عکس گوشهی سمت راست صفحهی وبلاگ، خود به مدد هنر عکاس، به نیکی گویای منظور است. که اگر قصد نمایش دادن عکسی از سید بود – که البته اشکالی هم ندارد – هزاران تصویر زیباتر یافت میشد.
در مورد رئیس جمهور فعلی هم، باز کتمان نمیکنم که بسیاری از عقاید و اقدامهای ایشان را نمیپسندم. اما او را مردی نیک، صالح، شجاع و دارای بسیاری صفات نیک اخلاقی دیگر میدانم. و اینها هیچ کدام به معنای مخالفت سرسختانه نیست. که مگر اصلا، چون منی، توان آن عاشقی و این مخالفت را دارد!؟ که مگر اصلا در چنین مقامی هست؟
دیگر اینکه من تعریفی از آزادی، ارایه ندادهام. تنها و تأکید میکنم تنها، سیر ماجرایی کوتاه را نوشتهام و نقل قولهایی کردهام از شخصیتهایی واقعی. قضاوت هم حتا نکردهام و دیدهاید و خواندهاید که آن را به بعد واگذار کردم، به بازتابی که از این پست، به دستم میرسد ...
بگذارید در مورد خصوصیسازی هم این را بگویم که اگر تنها سرکی کوچک به اصل 44 قانون اساسی بزنید و بعد سیاستهای ابلاغی همین اصل را بخوانید، خوب میبیند که چگونه قانون اساسی به شکلی خلاف آن تفسیر شده است تا راه برای شکوفایی اقتصاد مملکت باز شود. و آن وقت لابد، به خصوصی سازی گیر نخواهید داد!
و مطلبی کوتاه در مورد کامنت همین دوست بر «همیشه از عشق سخن باید گفت». کاش کتابها را میخواندیم. کاش میخواندیم و به این راحتی قضاوت نمیکردیم.
شاید بگویید که یک کامنت چند خطی، یک جواب این چنینی میخواهد؟ حق دارید. اینها همه را گفتم تا این را بگویم که درد ما در اینگونه مطلقانگاریهایی است که در روح آن کامنتها در مورد آقا عباس و در ظاهر همانها در مورد نوشتههای من میبینید. و این سخت خطرناک است. رها کردن نسبیت در دو روزهی دنیا و مطلق انگاری و در نهایت، فهم و باور خود را در هالهای از تقدس فرو بردن، سخت، بسیار سخت، خطرناک است. باشد که خداوند ما را در زمرهی آگاهان قرار دهد ...
ساعت دوازده ظهر با اصغر قرار داشتم در چهار راه قصر. چند دقیقهای دیر آمد. میخواست که از عابربانک پول بگیرد. به سمت عباس آباد آمدیم و تا چهارراه سهروردی، دو تا از بانکهای دولتی را امتحان کردیم و هر دو بینتیجه. از بانکی خصوصی پول گرفتیم. نام بانکها را هم نمینویسم تا نه تبلیغ شود و نه تخریب! سوار تاکسی شدیم به مقصد ایستگاه متروی بهشتی. به نزدیک مصلی رسیده بودیم. گفتم: « راستی، چرا رئیس جمهور نخواسته که این پروژهی مصلی نیمه تمام را تمام کند؟» اصغر نیشخندی زد و گفت: « وقت هست. گذاشته است برای دور بعدی» گفتم که کار به دور بعد نمیرسد. رانندهی تاکسی گفت: «گذاشته است برای قالیباف. او میآید و تمام میکند.» گفتم: « اصولگراها جرأت نمیکنند که با آمدن خاتمی، دو کاندیدا به صحنه بیاورند.» اصغر پرسید که مگر آمدن خاتمی قطعی شده است و من گفتم که اعلام کرده آمدنش را. راننده هم نیشخندی زد و فحشی داد به دخترها و پسرها و گفت: «جوانها به خاتمی رأی میدهند. به آنها آزادی داده بود.» من گفتم که به هر حال از این وضعیت بهتر بود و ماند در دلم که هیچ دورهای خالی از اشکال نیست. اینجا بود که رانندهی تاکسی، تیر خلاص را شلیک کرد. گفت: « چه فایده! آزادی در قفس!» جواب کوتاهی به راننده دادم که آن را فعلا اینجا نمینویسم. تا شما چه بخواهید ... به مصلی رسیدیم و پیاده شدیم ...
حدود 9سال پیش، وزیر ارشاد دولت اول خاتمی، دکتر مهاجرانی در مجلس پنجم استیضاح شد. آن استیضاح به دلیل مطالب بسیار مهم مطرح شده در آن که نشان دهندهی دو دیدگاه بسیار متفاوت در مورد فرهنگ بود و البته به دلیل ترکیب مجلس پنجم و رأی اعتماد گرفتن کسی چون مهاجرانی از مجلسی با آن ترکیب، تاریخی شد. همان سال – 1378 -- کتاب «استیضاح» مهاجرانی را به واسطهی یکی از اقوام – که از قضا، کیهان خوان بود و هست! – تهیه کردم. کتاب را خواندم تا اینکه 9 سال گذشت ...
هفتهی گذشته، شاید سرم درد گرفته بود که دوباره به سراغ این کتاب رفتم. برخی از کتابها را باید بعد از چند سال خواند و دوباره قضاوت کرد. سال گذشته هم البته اتفاقی دیگر در این زمینه افتاد. همکار مهربانی که سالها سابقهی خدمت داشت، شدید مخالف دکتر بود و سخن من را که گاه از سایت او نقل قولی میکردم، تاب نمیآورد. دیدم که فایدهای ندارد. قراری گذاشتیم که «استیضاح» را برایش بیاورم تا بخواند و بعد از آن با هم صحبت کنیم. کتاب را در روزنامه پیچاندم و تحویلش دادم. هفتهای گذشت. روزی که کتاب را برایم آورد، باور کرده بود که تنها کیهان خواندن، چارهی کار نیست ...
بگذریم. تنها این را بگویم که یکی از موارد مطرح شده توسط استیضاح کنندگان، نوشتن مقالهی «مذاکره مستقیم» است در رابطه با آمریکا. امروز اما، لابد خبر دارید از نامهنگاریهای رسمی و پیام دادنهای با چشم و ابرو! دیگر اینکه کارگردانانی که فیلمهایشان دلیل بر استیضاح مهاجرانی بود، تنها با گذشت چند سال، مجری و برنامهساز تلویزیون میشوند و روزنامهنگاری که دوره دیدهی اسراییل است – به قول آقایان البته! – سالها پیش از همکاری با دکتر، به همکاری با کسالت! دعوت میشود. گفتم که سرم درد گرفته بود که دوباره به سراغ این کتاب رفتم! راستی کتاب 541 صفحهای است و ناشر آن اطلاعات.
کتاب دیگری هم از دکتر سید جواد طباطبایی خواندهام. «زوال اندیشهی سیاسی در ایران» با زیر عنوان «گفتاری در مبانی نظری انحطاط ایران» را نشر کویر منتشر کرده است و نزدیک به 400 صفحه است. دکتر از یونان باستان و سقراط و افلاطون و ارسطو شروع میکند و با ورود به ایران بعد از اسلام، تاریخ اندیشهی سیاسی را تا یورش مغولان و آغاز دوران انحطاط ایران، پی میگیرد. برخی از مطالب کتاب، هم پوشانیهایی با کتاب قبلی که از دکتر معرفی کردهام دارد و به نوعی دو کتاب، مکمل یکدیگرند. کتاب به خوبی نشان میدهد که چه بودهایم و چه شدهایم ...
دست آخر آنکه، شمارهی 17 و 18 «آیین» را خواندهام. در بخش «تأملات ایرانی» این مجله، موضوع اصلاحات در کدامسو؛ جامعه یا دولت؟ به نقد گذاشته شده است و کسانی چون یوسف اباذری، محمد جواد غلامرضا کاشی، سید علیرضا بهشتی، محمد رضا تاجیک، حسین سلیمی، سعید حجاریان و مصطفی تاجزاده در آن مطلب نوشتهاند که شاید بتوان «لگالیسم و پارلمانتاریسم» حجاریان را خواندنیترین آنها دانست. مقالاتی از سید محمد خاتمی، محمد رضا خاتمی، مصطفی معین محسن امینزاده، هادی خانیکی و محمد مجتهد شبستری به همراه مصاحبهای با ذکتر ناصر هادیان از دیگر مطالب خواندنی «آیین» هستند. در بخش «اندیشه» هم، علاوه بر مقالهی بسیار خواندنی مصطفی ملکیان، ابوالقاسم فنایی در نقد نظریهی دکتر سروش در مورد وحی، مطلبی بسیار عالی نوشته است.
قرار بود که بنویسم. در طول هفته هم، کم ننوشته بودم. اما نمیدانم چه شده که حالا که باید نوشت و در وبلاگ قرار داد، نمینویسم. اوضاع چندان خوب نیست. قرار بود که به مسافرتی بروم و همراه آن مسافرت، وعده را وفا نکرد. خلاصه این که انگار، روزگار چندان بر وفق مراد نیست.
در این هفته، شخصی که دارای مقام بالای نظامی در کشور است و البته حجم بدن او بیشتر به مکعب مستطیل شبیه است تا چیز دیگر، افاضاتی در رابطه با انتخابات و احمدینژاد داشته است و غیر مستقیم، اصلاح طلبان را نواخته است. این صحبتها را لابد خواندهاید و جواب آتشین کروبی را هم. به مزخرفات این مکعب مستطیل و اینکه حرفهایش بیشتر در انتخابات به نفع اصلاح طلبان خواهد بود تا اصولگرایان – البته اگر اصلاح طلبی بماند!-- کاری ندارم.
درد از اینجا هم شاید نباشد که چرا کسی، نظارتی نمیکند و سخنی نمیگوید که داشتن چنین انتظاری و بهتر بگویم، امید به ثمربخش بودن آن سخن فرضی و گفته نشده، خود کار بیهوده و عبثی است. درد از این تاریخ بیسرانجام و این تکرار مکرر است که هنوز زمین و سرزمین خویش را آباد نکرده، به رهبری و نجات جهان میاندیشیم. که اگر چون منی، کار خویش را درست انجام میدادم، در همان محدودهی کوچک و یا بزرگ مسؤولیتم، دنیای ما اینگونه نبود.
درد شاید از این باشد که همچنان چوب وظیفه را بر سرمان میکوبند، بی آنکه به حق خود بیاندیشیم ... و نمیدانیم انگار که ابتدای راه پیشرفت، باور محق بودن آدمی است ...
به نظرم خواسته و ناخواسته این یادداشت هم به دُم، مربوط شود! میخواهم از خواندنیهایم بنویسم. هر چند که برایم بنویسید، جنجالی کتاب میخوانم و من آنگونه که باید متوجه منظورتان نشوم که لابد همین مانده که در میانهی این همه چاپ نشدن کتابها و بد ترجمه شدن و سانسور به بهانهی ابتذال – معنای ابتذال هم عوض شده البته، به فرهنگ لغت مراجعه کنید، بد نیست!-- و از اینها همه بدتر، نخواندنها، همین چهار کتاب هم جنجالی تلقی شوند و لابد خواندنشان ممنوع! من درک نمیکنم واژههایی را که کتابی را مضر معرفی میکنند. خوشبینانه این است که بگویم، دوستان نمیدانند و متوجه نشدهاند. بدبینانهاش را هم نمینویسم!
دو کتاب خواندهام که به نظرم نوشتن از آنها، کمی طولانی شود. بیشتر البته سعی میکنم از متن خود کتابها بنویسم تا فضا، بهتر تداعی شود. اولین کتاب، «سمفونی مردگان» است. رمان بسیار زیبای عباس معروفی که برنده جایزهی سال 2001 بنیاد انتشارات فلسفی سورکامپ شده است. از معروفی، که به واقع استاد است، «سال بلوا» و «پیکر فرهاد» را پیش از اینها خوانده بودم. انتشارات ققنوس در پشت جلد این رمان 350 صفحهای نوشته است:
« ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر تیرماه سال 1325. ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان میگردد و ویرانی به بار میآورد.
سمفونی مردگان، رمان بسیار ستوده شدهی عباس معروفی، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش میکشند و در جنون ادامه مییابند. در وصف این رمان بسیار نوشتهاند و بسیار خواهند نوشت؛ و با این همه پرسش برخاسته از این متن تا همیشه برپاست؛ پرسشی که پاسخ در خلوت تکتک مخاطبان را میطلبد: کدام یک از ما، آیدینی پیشرو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانهاش درآوردهایم، به قتلگاهش بردهایم و با این همه او را جستهایم و تنها و تنها در ذهن او زنده ماندهایم. کدام یک از ما؟» اگر رمان خوان باشید و کتاب را بخوانید، به من حق میدهید در اعتقاد به آنچه که در مورد دراز بودن دُم، گفتم.
کتاب دوم هم از نویسندهای است که او هم جنجالی است. «درآمدی بر تاریخ اندیشهی سیاسی در ایران» را خواندهام. دکتر سید جواد طباطبایی در این کتاب به ریشههای سیاست در ایران میپردازد. از اندیشههای نظامالملک طوسی میگوید که در عین سیاستمدار بودن، پایهگذار سلطنت مطلقه میشود و از امام محمد غزالی که ظلا... بودن سلطان و واجب بودن اطاعت از او را نهادینه میکند. سید جواد هم عقیده با دکتر شریعتی است که غزالی با کُشتن فلسفه، کمر به قتل علم وعقل در ایران میبندد و زمینهی انحطاط ایران را فراهم میسازد. کتاب، سخت دردناک است. از حکم واجب بودن قتل شیعیان و گوشهنشینی و رها کردن دنیا به بهانهی عرفان میگوید و اشک آدم را درمیآورد. دکتر طباطبایی اشارهای میکند به دوران صفویه و مینویسد:
« در شرایطی که از دیدگاه تاریخ اندیشه در سدهی پانزدهم و نیمهی نخست سدهی شانزدهم، نظریه پردازان بزرگی مانند اراسموس روتردامی، تامس مور، مارتین لوتر، ویتوریا و نیکلا ماکیاولی شالودهی نظری استواری برای دوران جدید فراهم میآوردند، اهل نظر و فرمانروایان دنیای اسلام خیال خام تجدید خلافت را در سر میپختند.» سید جواد طباطبایی در صفحهی آخر کتاب 270 صفحهای خود نتیجهگیری میکند که:
« درست در زمانی که مغرب زمین با تکیه بر اندیشهی نوین و شیوههای نوین اندیشیدن دربارهی عالم و آدم از خواب گران سدههای میانه بیدار میشد، ایران زمین به همراه مجموعهی کشورهای حوزهی تمدن و فرهنگ اسلامی در سراشیب سقوطی که با حملهی مغولان آغاز شده بود، به جای رویارویی با چالش مغرب زمین به تنش بیسرانجام در درون کشورهای اسلامی رانده شد و تا زمان فراهم آمدن مقدمات نهضت مشروطه خواهی و حتا پس از آن به هبوط مقاومتناپذیر خود ادامه داد.»
دیگر نیاز به توضیح ندارد. دیگر کنار هم چیدن را نیز طلب نمیکند. باید خواند و عمل کرد ...
داستان سید حسن مدرس و محدودهی دُم رضاخان را لابد شنیدهاید. این را داشته باشید تا پایان این پست و شاید هم پست بعدی!!
1- به دنبال این میگشتم که منبع پشتیبان رادیو زمانه را بیابم. در جستوجوی اینترنتی، به سایت -- که البته میگویند بهجایش باید گفت: ایستگاه!-- ویکیپدیا رسیدم. خلاصه اینکه، گویا وابسته به دولت هلند است و با بودجهای مصوب از پارلمان هلند، شروع به کار کرده است. در آنجا نوشته بود که کسانی چون نیکآهنگ کوثر و عباس معروفی و ... با این رادیو همکاری میکنند. و درست اینجا بود که یکی از همان افرادی که برای به راه راست هدایت شدن چون منی، سخت دلسوزند، آهی از نهاد برآورد که لابد معروفی، چنین است و چنان. منبع اطلاعات ما هم شده کیهان!
2- باز لابد میدانید که « نود» فردوسیپور، جنجالی شده است و سازمان تربیت بدنی نامه مینویسد و دستور تحریم میدهد. تحریم کردن رسانه هم در دنیای امروز ما، سخت خندهدار است. یاد مسعود بهنود میافتم و علیاکبر قاضیزاده، که در این لحظههای تاریخی، باید حتما نظرات آنان را خواند. جالب اما، استدلالهای سازمان است. اینکه فردوسیپور برخلاف ارزشهای اسلام و نظام و خون شهدا و ... -- تو بگو، هر واژهی مقدس دیگری که به ذهن بیاید – فعالیت میکند و برگزاری مسابقهی SMSی خلاف شرع است!
3- وقتی حتا کسی چون فردوسیپور و برنامهای چون « نود» هم تحمل نمیشود، حتا آنگونه که صدای اعتراض کامران نجفزاده را هم بلند میکند، چه انتظاری میتوان داشت از تحمل دیگرانی چون معروفی و... دوستان ما از تاریخ درس نمیگیرند که پادشاهان زمانهی حافظ و سعدی و فردوسی از یاد رفتهاند و اینانند که جاودانهاند. درس نمیگیرند و شاید هم نمیگیریم که حرمت فرهنگ و ادب، بس بالاتر از این دو روزه دنیای سیاست است، حتا اگر رنگ و لعابی به ظاهر دینی داشته باشد. راستی اگر قرار بود که به شعرهای مولانا و دیوان شمس و غزلهای حافظ، امروز مجوز چاپ بدهند، به نظرتان چیزی از نام این بزرگان، به ذهن ما مانده بود؟ با این همه باز هم سانسور میکنیم و ای کاش فقط همین بود که به سادهگی، تکفیر میکنیم کسانی را که برخلاف ما میاندیشند. حواسمان نیست، حواسمان نیست که چهها و کهها میمانند و چهها و کهها از یاد میروند. که اگر اینگونه نبود، نوبت به امروزیان نرسیده بود ...
این همان داستان محدودهی دُم است. هر جا که پا میگذاری، دُم سیاست را میبینی که دنیاداری، انگار سخت شیرین است ...
میخواهم بنویسم و حال و حوصلهای ندارم. از چه باید نوشت هم، خوب نمیدانم. با آرش به دانشگاه رفته بودیم. بچهها را دیدم. مصطفی و امین و آرش و سجاد و احمد وکمال و... کارمان در ساختمان اداری دانشگاه بود و در این میان هم چند تایی از اساتید دانشکده خودمان و چند نفری هم از مسؤولین اداری دانشگاه را دیدیم. همین الان به نظرم رسید که مثل گاو پیشانی سفید بودیم. – البته با عذرخواهی از آرش! – قرار بود که بیسر و صدا برویم و کارمان را انجام دهیم و برگردیم. اما انگار که جار زده شده بود آمدنمان. همه گرم احوالپرسی و یاد ایام. زندگی در گذشتهای انگار بیپایان ...
به مسجد رفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز کمی دورمان شلوغ شده بود و همین جلب توجه میکرد. بعد هم به دیدار یکی از اساتیدمان رفتیم. کمی گپ زدیم و من پیشبینی کردم در نهایت، از میان خاتمی و میرحسین موسوی، یک نفر کاندیدا خواهد شد و کروبی در طی یک برنامهریزی حساب شده به کنار خواهد رفت. استادمان میگفت که خوشبینانه است تحلیل من و دلایلم. خودم هم قبول داشتم!
بچهها در حال ناهار خوردن بودند و ما به انتظار تا بعضی از آنها را ببینیم. ناهار را در دانشگاه نخوریم. بعد از ظهر بود که با دو آرش! به رستورانی رفتیم و مهمان یک آرش! شدیم. به فردوسی رفتیم و کاری را انجام دادیم. بعد از کلی گپ زدن، از هم جدا شدیم. یک آرش به چهار راه استانبول رفت و دیگری به آزادی. من هم در دروازه دولت، با احمد قرار گذاشتم و او را دیدم. بعد از چند سال، صحبتی گرم کردیم و قدمی زدیم و عصرانهای خوردیم که برای من شام شد و برای او ناهار بود ...
اینها را برای چه نوشتم، نمیدانم. اما اینکه چه سودی دارد خواندنشان را میدانم. ما یاد گرفتهایم – و چه بد است!! – که یک حرف را در هزار لفافه بزنیم تا لابد، راه گریزی داشته باشیم از درد تاریخی کشورمان.
دیگر آنکه، فردای آن روز، خاتمی گفت که از میان او و میر حسین، یک نفر کاندیدا خواهد شد. همین جا هم بگویم که در آن تحلیل هم معتقد بودم، کاندیدای نهایی اصلاح طلبان، میر حسین موسوی است. با آنکه این هم خوشبینانه است اما تا حالا، یک – هیچ به نفع من استاد عزیز ...
احساسی شبیه به یک ماشین کتابخوانی دارم! اگر چنین ماشینی وجود داشته باشد، البته! این روزها، شاید تنها خوبی این زندگی، در همین کتاب خواندنها باشد. در زندگیای که هیچ دلخوشی در آن وجود ندارد و امیدی هم. حرف هم فقط در زندگی شخصی نیست، که با آن میتوان سر کرد و البته ساخت. حرف از جامعهای است که دلخوشی و امید در آن مرده است، حتا اگر آمارهای رسمی دولت، سخن دیگری را در حافظهی تاریخ ثبت کنند. تنها حیف که این دوستان از یاد بردهاند که ما ایرانیها، حافظهی تاریخی ضعیفی داریم، که اگر اینگونه نبود، این همه تکرار نمیکردیم و آزموده را بارها نمیآزمودیم ...
شاید به مناسبت این روزها بود که بعد از مدتها، «شهید جاوید» را از کمدم در آوردم و خواندم. کتاب را از حسن به امانت گرفته بودم. همان طور که میتوان حدس زد، کتاب در خصوص امام حسین(ع) است و نوشتهی آیت ا... صالحی نجف آبادی. در روزهای پیش از انقلاب، کتاب جنجالی میشود و روحانیون به دو دسته در حمایت و رد آن تقسیم میشوند. ساواک هم شروع به ماهیگیری میکند از این آب گل آلود. در سالهای بعد از انقلاب هم کتاب محجور واقع میشود که به نظرم مواضع و عقاید سیاسی نویسنده دلیل این امر بوده است. راستی کتاب 536 صفحه است و چاپ انتشارات کویر.
کتاب دیگری خواندم از آلکسی دو توکویل. «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» را محسن ثلاثی ترجمه کرده است در 444 صفحه. بی هیچ توضیح اضافهای، 2 نکته را از کتاب نقل میکنم:
« عموماً خطرناکترین لحظه برای یک حکومت بد، زمانی است که آن حکومت بخواهد روشهایش را اصلاح کند.» و « از یک سوی، ملتی بود که عشق به ثروت و تجمل در میان آن هر روزه گسترش مییافت و از سوی دیگر، حکومتی که از یک جهت پیوسته به این شوق دامن میزد و از جهت دیگر، از تحقق آن جلوگیری مینمود. همین تناقض مرگبار بود که مرگ رژیم پیشین را رقم زد.»
آخرین کتابی که میخواهم از آن بنویسم، رمان معروف « سینوهه، پزشک مخصوص فرعون» است، نوشتهی میکا والتاری فنلاندی. کتاب را ذبیح ا... منصوری ترجمه کرده و 1000 صفحهای است در دو جلد. گوشهای از مقدمهای را مینویسم که سینوهه خود نگاشته است:
« علت این که مرا از مصر و شهر طبس تبعید کردند و به این جا فرستادند این است که من که در زندگی، همه چیز داشتم، میخواستم چیزی به دست بیاورم که لازمهی به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. من میخواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمیدانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان، امری محال است و هر کس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کردهام.»
باز هم نیاز به توضیح بیشتر نیست. کنار هم که بچینی، پازل کامل میشود ...