سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شکیبایى به اندازه مصیبت فرود آید ، و آن که به هنگام مصیبت دست بر رانهایش زند ثوابش به دست نیاید . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 103 آذر 11

می­خواهم بنویسم و حال و حوصله­ای ندارم. از چه باید نوشت هم، خوب نمی­دانم. با آرش به دانشگاه رفته بودیم. بچه­ها را دیدم. مصطفی و امین و آرش و سجاد و احمد وکمال و...  کارمان در ساختمان اداری دانشگاه بود و در این میان هم چند تایی از اساتید دانشکده خودمان و چند نفری هم از مسؤولین اداری دانشگاه را دیدیم. همین الان به نظرم رسید که مثل گاو پیشانی سفید بودیم. – البته با عذرخواهی از آرش! – قرار بود که بی­سر و صدا برویم و کارمان را انجام دهیم و برگردیم. اما انگار که جار زده شده بود آمدنمان. همه گرم احوال­پرسی و یاد ایام. زندگی در گذشته­ای انگار بی­پایان ...

به مسجد رفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز کمی دورمان شلوغ شده بود و همین جلب توجه می­کرد. بعد هم به دیدار یکی از اساتیدمان رفتیم. کمی گپ زدیم و من پیش­بینی کردم در نهایت، از میان خاتمی و میرحسین موسوی، یک نفر کاندیدا خواهد شد و کروبی در طی یک برنامه­ریزی حساب شده به کنار خواهد رفت. استادمان می­گفت که خوش­بینانه است تحلیل من و دلایلم. خودم هم قبول داشتم!

بچه­ها در حال ناهار خوردن بودند و ما به انتظار تا بعضی از آن­ها را ببینیم. ناهار را در دانشگاه نخوریم. بعد از ظهر بود که با دو آرش! به رستورانی رفتیم و مهمان یک آرش! شدیم. به فردوسی رفتیم و کاری را انجام دادیم. بعد از کلی گپ زدن، از هم جدا شدیم. یک آرش به چهار راه استانبول رفت و دیگری به آزادی. من هم در دروازه­ دولت، با احمد قرار گذاشتم و او را دیدم. بعد از چند سال، صحبتی گرم کردیم و قدمی زدیم و عصرانه­ای خوردیم که برای من شام شد و برای او ناهار بود ...

این­ها را برای چه نوشتم، نمی­دانم. اما این­که چه سودی دارد خواندنشان را می­دانم. ما یاد گرفته­ایم – و چه بد است!! – که یک حرف را در هزار لفافه بزنیم  تا لابد، راه گریزی داشته باشیم از درد تاریخی کشورمان.

دیگر آن­که، فردای آن روز، خاتمی گفت که از میان او و میر حسین، یک نفر کاندیدا خواهد شد. همین جا هم بگویم که در آن تحلیل هم معتقد بودم، کاندیدای نهایی اصلاح طلبان، میر حسین موسوی است. با آن­که این هم خوش­بینانه است اما تا حالا، یک – هیچ به نفع من استاد عزیز ...    


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/10/27 و ساعت 1:18 عصر | نظرات دیگران()

روزها می­گذرند. در این هفته برای سمیناری به دانشگاه تهران رفتم. عنوان سمینار و کارگاه آموزشی، « مدیریت حرفه­ای در آموزش» بود. سه شنبه و چهارشنبه را مهمان تالار علامه امینی دانشگاه بودم و از صبح تا غروب پای صحبت اساتید. البته سمینار از دوشنبه شروع شده بود و من به دلیل کاری که با یکی از مسوؤلین نیروی انتظامی داشتم، موفق نشده بودم در روز اول شرکت کنم. به هر حال سخنران روز دوم سمینار، دکتر احمد روستا بود از دانشگاه شهید بهشتی. راجع به مدیریت تبلیغات سخنرانی کرد و ما هم یادداشت برمی­داشتیم. دکتر ابیلی هم سخنران روز سوم بود که استاد دانشگاه تهران است و درس خوانده­ی آمریکا. البته دکتر در دانشگاهی سوئدی هم تدریس می­کند. ایشان راجع به مدیریت منابع انسانی و مدیریت آموزشی سخنرانی کردند. در مجموع با بهره­ی خوبی در دست از سمینار خارج شدم. تا بنشینم و جمع­بندی کنم و ارایه دهم تا شاید به کار رود ...

نکته­ی جالب توجه در اعتراض شرکت کنندگان بود به حاضر نشدن استاد سخنران مدعو در روز اول. کار به جنجال و دعوا کشیده شد. متأسفانه عده­ای از برگزار کنندگان بسیار بد رفتار کردند و می­رفت که کار به جاهای باریک­تر کشیده شود. جنجالی که در ابتدا به آرامی شروع شد و یکباره با سوء مدیریت اوج گرفت، به قول یکی از خانم­های شرکت کننده به خاطر مدنی شدن ما! با صحبت و گفت­وگو پایان گرفت. آنگاه که دوستان به اعتراض از تحصن و بست نشستن می­گفتند و دکتری از پایان گرفتن زمانه­ی تهدید سخن می­گفت و این­که عصر گفت­وگوی تمدن­ها است و با تشویق دیگران مواجه می­شد، آنگاه که از تماس با دوستان حراست می­گفتند و این­که هیچ غلطی نمی­توانید بکنید، و به خصوص لحظه­ای که از جامعه­ی مدنی و قشر تحصیل کرده سخن به میان آمد، حق نداشتم که کمی بیاندیشم؟ کمی به یاد گذشته­ها بیفتم و روزهایی که سپری کرده­ایم؟ روزگار سپری شده­ی مردم سالخورده ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/10/13 و ساعت 9:46 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 20
مجموع بازدیدها: 200972
جستجو در صفحه

خبر نامه