تخته سیاه
نامه ها ( 7 )
دم آخر است بنشین که رخ تو سیر بینم که امید صد تماشا به همین نگاه دارم
سلام .
امید که حالتان خوب باشد و اوضاع روبه راه و بر وفق مراد . و باز امید که سالی نیکو را در پیش روی خود داشته باشید . و به آن چه که آرزوی تان است ، برسید . ان شاء الله .
دوست داشتم تا فرصت دیدارمجددی نصیبم می شد تا یکایک دوستان را از نزدیک می دیدم و دستانشان را به گرمی می فشردم . اما رسم روزگار گاه چنان قلم موی سرنوشت را بر بوم هستی به رقص در می آورد که من و تو مات و مبهوت ، تنها به نظاره می نشینیم . این است که گاه آدمی چاره ای ندارد جز این که حتی دمی کوتاه هم به خانه ی خود باز نگردد . بماند و با خاطراتش روزگار بگذراند که این انگار سرنوشت محتوم یک « ژوکر» است .
آری . دوست داشتم تا به حضورتان برسم و خداحافظی کنم اما از آن سو با خود می اندیشیدم که چگونه یک بار دیگر رنج دیدن خود را بر دوستان تحمیل کنم . این شد که خواسته و ناخواسته سایه ی نبودنم بر بودنم چربید و به رسم عادت دیرینه دست بر قلم بردم تا شاید سخن کوتاه تر شود و مجلس شیرین تر .
بماند .
یک ترم در کنار یکدیگر بودیم . با بسیاری از دوستان حاضر از چند سال پیش مراوده داشتم و برخی دیگر را تنها چند ماه پیش بود که سعادت دیدن شان نصیبم شد . چون پیشین ، در آن روزهای « بنیان» ، این روزها هم که به نیکی نام « خاطره یک ترم خوب» را بر پیشانی خود نهاد با تمامی شما نه کار، که زندگی کردم . در کنار شما شب را ، روز را ، شیرینی را ، تلخی را ، پیروزی و شکست را ، اضطراب و اطمینان را ، خنده و گریه را ، تلاش و دوندگی را ، ابتکار و نوآوری را ، دلسوزی و نگرانی را ، غم را و باز غم را و در یک کلام ترک سکون و حرکت به سوی شدن را تجربه کردم .
درس ها آموختم و تجربه ها نصیبم شد و در این میان بی شک دوستانی یافتم که بسیار دوست دارم تا مرا نیز در میان دوستان خود به شمار آورند .
و به این ترتیب روزها گذشت . ترم تمام شد و سال نیز . فصل کوچ فرا رسید و دیگر مجالی برای برای بودنی دوباره نماند . در این چند سطر پایانی باز چون پیشین طلب حلالیت می کنم از دوستان . با این تفاوت که کاش اگر دینی بر گردنم باقی است حتما و حتما به یادم آورید تا شاید بتوانم تنها گوشه ای از آن را جبران کنم که مرا بی شک تاب تحمل حق الناس نیست .
و باز سپاس گذاری می کنم بابت آن همه فداکاری تان برای کارمان در روابط عمومی که بی شک ترمی بسیار موفق را در تاریخ دانشگاه به یادگار نهادید .
فکر می کنم اگر امشب در مجلس تان بودم بیشتر سخن می گفتم و سرتان را درد می آوردم . اما اینک که یک هفته قبل از موعد جمع شدنتان است و من این نامه را می نویسم ، سخن را باید کوتاه کرد و درد را نهان تر .
حرفی نیست . باقی هر چه هست دلتنگی است که « تو» هنوز هم نیستی ...
در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم
ننشسته ام تا جای کس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بی همتای گفتار
بی مایگان را از ره تاریخ رانم ،
سعدی بماناد !
کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت
من می روم تا شاخه ی دیگر بروید
هستی مرا این بخشش مردانه آموخت »
منوچهر آتشی
پانوشت : این مراسم 27 / فروردین / 86 برگزار شد .