هیچ هزینه کردنی نزد خدا محبوب تر از هزینه کردن به اعتدال نیست . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: جمعه 03 اسفند 3

 

نامه ها ( 7 )

 

دم آخر است بنشین که رخ تو سیر بینم                                         که امید صد تماشا به همین نگاه دارم

 

سلام .

 

امید که حالتان خوب باشد و اوضاع روبه راه و بر وفق مراد . و باز امید که سالی نیکو را در پیش روی خود داشته باشید . و به آن چه که آرزوی تان است ، برسید . ان شاء الله .

 

دوست داشتم تا فرصت دیدارمجددی نصیبم می شد تا یکایک دوستان را از نزدیک می دیدم و دستانشان را به گرمی می فشردم . اما رسم روزگار گاه چنان قلم موی سرنوشت را بر بوم هستی به رقص در می آورد که من و تو مات و مبهوت ، تنها به نظاره می نشینیم . این است که گاه آدمی چاره ای ندارد جز این که حتی دمی کوتاه هم به خانه ی خود باز نگردد . بماند و با خاطراتش روزگار بگذراند که این انگار سرنوشت محتوم یک « ژوکر» است .

 

آری . دوست داشتم تا به حضورتان برسم و خداحافظی کنم اما از آن سو با خود می اندیشیدم که چگونه یک بار دیگر رنج دیدن خود را بر دوستان تحمیل کنم . این شد که خواسته و ناخواسته سایه ی نبودنم بر بودنم چربید و به رسم عادت دیرینه دست بر قلم بردم تا شاید سخن کوتاه تر شود و مجلس شیرین تر .

بماند .

 

یک ترم در کنار یکدیگر بودیم . با بسیاری از دوستان حاضر از چند سال پیش مراوده داشتم و برخی دیگر را تنها چند ماه پیش بود که سعادت دیدن شان نصیبم شد . چون پیشین ، در آن روزهای « بنیان» ، این روزها هم که به نیکی نام « خاطره یک ترم خوب» را بر پیشانی خود نهاد با تمامی شما نه کار، که زندگی کردم . در کنار شما شب را ، روز را ، شیرینی را ، تلخی را ، پیروزی و شکست را ، اضطراب و اطمینان را ، خنده و گریه را ، تلاش و دوندگی را ، ابتکار و نوآوری را ، دلسوزی و نگرانی را ، غم را و باز غم را و در یک کلام ترک سکون و حرکت به سوی شدن را تجربه کردم .

درس ها آموختم و تجربه ها نصیبم شد و در این میان بی شک دوستانی یافتم که بسیار دوست دارم تا مرا نیز در میان دوستان خود به شمار آورند .

 

و به این ترتیب روزها گذشت . ترم تمام شد و سال نیز . فصل کوچ فرا رسید و دیگر مجالی برای برای بودنی دوباره نماند . در این چند سطر پایانی باز چون پیشین طلب حلالیت می کنم از دوستان . با این تفاوت که کاش اگر دینی بر گردنم باقی است حتما و حتما به یادم آورید تا شاید بتوانم تنها گوشه ای از آن را جبران کنم که مرا بی شک تاب تحمل حق الناس نیست .

و باز سپاس گذاری می کنم بابت آن همه فداکاری تان برای کارمان در روابط عمومی که بی شک ترمی بسیار موفق را در تاریخ دانشگاه به یادگار نهادید .

فکر می کنم اگر امشب در مجلس تان بودم بیشتر سخن می گفتم و سرتان را درد می آوردم . اما اینک که یک هفته قبل از موعد جمع شدنتان است و من این نامه را می نویسم ، سخن را باید کوتاه کرد و درد را نهان تر .

حرفی نیست . باقی هر چه هست دلتنگی است که « تو» هنوز هم نیستی ...

 

 « من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ

   در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم

   ننشسته ام تا جای کس را تنگ سازم

   یا چون خداوندان بی همتای گفتار

   بی مایگان را از ره تاریخ رانم ،

   سعدی بماناد !

   کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت

   من می روم تا شاخه ی دیگر بروید

   هستی مرا این بخشش مردانه آموخت »

                                                               منوچهر آتشی

 

 

 

پانوشت : این مراسم 27 / فروردین / 86 برگزار شد .                                     


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/9/2 و ساعت 3:5 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 21
مجموع بازدیدها: 201828
جستجو در صفحه

خبر نامه