تخته سیاه
امشب انگار از آن شب هاست که نه ستاره ها سر یاری دارند و نه قرار است که صبح شود . هنوز به نیمه شب نرسیده ایم و من خسته از شب ، صبح را امید دارم . نمی دانم چه باید کرد . نه چون نیما ، خواب در چشم ترم می شکند و نه ... و نه هیچ !
راستش تمام این ها بی خود است . هیچ انگیزه و دلخوشی برای نوشتن ندارم . روزهاست که منتظرم . صبح را به ظهر می رساندم تا شاید خبری شود . نمی شد اما . پیغام می دادم و گاه نشانه هم حتی اما باز هم هیچ . ظهر می گذشت و غم غروب در دل می نشست . به یاد روزهای رفته می افتادم و به سراغ ساعاتی می رفتم که بوی « تو» ، می آمد . امیدوار می شدم تا شاید از غروب گذشته ، پیغامی از « تو» به دستم برسد و راحت . به شب می رسیدم و تنها تر از قبل . خبری از « تو» نبود . خبری از« تو» نیست ...