تخته سیاه
2 روز پیش بود که به مهرآباد رفتم تا دوستان هم دانشگاهی که عازم خانه ی خدا بودند را بدرقه کنم . چند ساعتی آن جا بودم و ... و بودم .
به دوستی که راهی بود گفتم که بعد از رفتن شما ، تازه گریه های ما بدرقه کنندگان شروع می شود . پرسید چرا و جوابش دادم که وقتی برگردی ، متوجه می شوی . اولین دقایق بامداد امروز بود که یکی از دوستان از مدینه تماس گرفت و خبر سلامتی سایر دوستان را داد . در این روز اول به زیارت مسجد النبی و مسجد قبا رفته بودند . صبح که شد من هم به نوبه ی خود خبر سلامتی دوستان را پخش کردم و ...
الان هوای مدینه بد غوغا می کند در دلم . در هم چین روزی مدینه بودن لابد هوایی دگر دارد . نیمه ی شعبان است و انتظار که انگار سرنوشت محتوم ماست . به یاد روزهای مدینه و مکه ی سه سال پیش افتادم . سفر من در مرداد ماه بود و رجب . شب تولد علی (ع ) در غار حرا بودم .
فایده ندارد . این جور نوشتن فایده ندارد . انگار باید علاوه بر نامه ها و لیلاواره ها و مابقی نوشته ها ، بنشینم و آن نوشته های کوتاه حج را هم تایپ کنم . این روزها بهانه ی خوبی است برای این کار . اما خب فرصت هم بسیار کم است و حرف هم بسیار .
بماند . با آن که پست امروز را نوشته بودم اما نمی شد که میلاد امید را تبریک نگفت . میلاد امامی که خدا کند از سربازانش باشیم و لابد همین هم ما را بس است .