تخته سیاه
نامه ها (4)
« و من ، مهراوه ی من ، از هر دلی که از یادی تپیده است و از آن ترانه ای روییده است سراغ خواهم گرفت و از آن میان آن چه را که به کار دل من و تپیدن های دل من آید جستجو خواهم کرد و اگر یافتم و اگر در انبوه زیباترین ترانه ها ، دیوانه ترین غزل ها و مشتاق ترین کلمات عاشقانه که فرهنگ گران بهای دل های خوبند و مذهب زیبای دوست داشتن ، آن چه را که در خود خوبی های تو ، شایسته ی زیبایی های تو باشد یافتم ، بر خواهم گرفت و دیوانی که در مدح شمس کهکشان همه ی ستارگانم ، منظومه ی آفرینشم خواهم سرود به کار خواهم گرفت » دکتر شریعتی . برگرفته از« هبوط»
این « تو » کیست ؟ این « مهراوه » ؟
آن قدر زیبا می گوید دکتر که دیگر جای هیچ حرفی را باقی نمی گذارد . چیزی نمی ماند که بتوان به آن اضافه کرد و یا حتی اگر هم باشد در مقابل سحر قلم دکتر این ناتوان قلم همان بهتر که خموش بماند . خموش بماند و حرف خود را از لابه لای نوشته های دکتر بیرون بکشد و بر زبان جاری سازد .
سال ها پیش ، سعدی گفته بود :
« همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مهر و آفتابی که حضور و غیبت نیست دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی »
جواب سوالت بود [...] . جواب دلیل ات . کمی که پیشتر رویم احتمالا دلایل دیگر را هم خواهی دید . باز هم نه از زبان من و نه حتما تنها در این نامه .
به هر حال ، این پاره کاغذ تنها دیباچه ای است بر هدبه ای که به رسم یادگار به تو اهدا می کنم . بیشتر گویی های من می ماند برای نامه ی دیگری که شاید حتی با همین نامه به دستت برسد .
« و اکنون تو با مرگ رفته ای و من ، این جا ، تنها به این امید دم می زنم که با هر « نفس» ، « گامی» به تو نزدیک تر می شوم و ...
... این زندگی من است »
دکتر شریعتی . برگرفته از« معبودهای من»
شنبه 23 / اسفند / 85