تخته سیاه
دیروز که دست دل را رها ساخته بودم تا دوباره قلم را از درون کیفم برباید و کاغذی را به رنگ ابی خود ، خونین سازد ، حاصل ان شد که برایت نوشتم و در پست قبلی دیده ای انگار .
همان دم که اخرین کلمه ی دیروزین را نگاشتم و ان سه نقطه ی کذا را جاودانه ساختم ، به سرم زد که امروز بعد از این که تایپش کردم و بر روی "تخته سیاه" به دید نهادم . به " تو" بگویم ، یا نه از "تو" بخواهم که بیایی و بخوانی و لااقل کاری کنی که بدانم امده ای و دیده ای . به یاد ان روزگار پیشین که "بی قراری" هایم را می خواندی . که همین امدنت مرا بس است . که این تنها دلخوشی من است .