چگونه کسی که نشانه های دین را نمی شناسد به بهشت برود؟ [عیسی علیه السلام]
 
امروز: جمعه 03 اسفند 24

داستان روز اول سر کاررفتن من داستانی نشنیدنی است !خیلی عادی بود . صبح رفتم و به تعدادی ازهمکاران معرفی شدم . بعد از صبحانه برای انجام امور اداری معمول و مخصوص یک تازه وارد به راه افتادم . مسئول مربوطه باید به جلسه ای می رفت . ظهر بعد از ناهار به پیش او رفتم و کار انجام شد . چگونه اش  بماند . این که تمام و کمال هم بود یا نه بماند .مهم ان اتفاقی است که در فاصله این دو بار رفتن افتاد. در این میان صحبت ها هم به کنار . خواندن دستورالعمل ها و گردش کارها و حاشیه ها هم هیچ . می ماند خواندن گوشه هایی از "حکایت عشقی بی قاف ، بی شین ، بی نقطه " نوشته مصطفی مستور . جالب بود . مجموعه داستان کوتاه است . گوشه ای از ان را در پست قبلی اوردم . گویا بد نیست تا گوشه ای دیگر از نوشته ی او را برای " تو" بنویسم . نوشته بود :

« اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است می گویم " دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس می کنم رها شوم ، تا گوی داغ را ، برای لحظه ای هم که شده ، بیندازم روی زمین . »

انگار درست به همین سختی است که گفتن "دوستت دارم " راحت می شود ...

 

پانوشت : اگر نگویم شاید توجه ای نشود ، اما " ما نگاه ، ما هیچ" انگار که نسبت ماست ، کارمن و شاید "تو" است در مقابل رها نشدن از این فشار غریب . تا گوی داغ هیچ گاه از دستان مان نیفتد .  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 86/2/1 و ساعت 5:29 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 12
مجموع بازدیدها: 201965
جستجو در صفحه

خبر نامه