سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هیچ بنده ای در پی دانش جویی نعلین به پا نکرد و کفش نپوشید و جامه برتن ننمود، جز آنکه خداوند گناهانش را در همان درگاه خانه اش آمرزید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

حالا دیگر می­توانی بخواهی ننویسم؟

«معین» گوش می­کنم. برای هیچ. می­خواستم فلسفه­ای پیدا کنم برای این شنیدن «صبح­ات به­خیر عزیزم» معین و نتوانستم و خُب مگر هر کاری باید فلسفه­ای هم داشته باشد و فکری؟

می­گفتی که گفتن این حرف­ها و اصلاً این­جا نشستن – همین­ها بود؟ عینِ همین­ها؟ -- برای­ات بسیار سخت و مشکل است. تعبیرِ قشنگ­تری هم داشتی. می­گفتی که با گفتن این حرف­ها، داری خودت را دار می­زنی ...

من باید چیزی بگویم دیگر؟

حس خوبی برای نوشتن ندارم. چند روزی مرخصی گرفتم تا سفری بروم و نشد. بنویسم و بنویسم، شد یا نشد؟ این را نمی­دانم. از دنیا بریده شده­ام در این چند روز. آرش و مصطفی و حمید و محسن و احمد، SMS زده­اند. به احوال­پرسی و شادی، من اما تنها سکوت کرده­ام. از دنیا بریده شده­ام. لازم هم شاید باشد. نه؟

راستی، حالا دیگر می­توانی بخواهی ننویسم؟

 

پانوشت: وقت نوشتن این پست، مطمئن بودم از این­که در «تخته سیاه» قرار نخواهد گرفت!  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/5/24 و ساعت 7:51 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 6
مجموع بازدیدها: 200832
جستجو در صفحه

خبر نامه