تخته سیاه
حالا دیگر میتوانی بخواهی ننویسم؟
«معین» گوش میکنم. برای هیچ. میخواستم فلسفهای پیدا کنم برای این شنیدن «صبحات بهخیر عزیزم» معین و نتوانستم و خُب مگر هر کاری باید فلسفهای هم داشته باشد و فکری؟
میگفتی که گفتن این حرفها و اصلاً اینجا نشستن – همینها بود؟ عینِ همینها؟ -- برایات بسیار سخت و مشکل است. تعبیرِ قشنگتری هم داشتی. میگفتی که با گفتن این حرفها، داری خودت را دار میزنی ...
من باید چیزی بگویم دیگر؟
حس خوبی برای نوشتن ندارم. چند روزی مرخصی گرفتم تا سفری بروم و نشد. بنویسم و بنویسم، شد یا نشد؟ این را نمیدانم. از دنیا بریده شدهام در این چند روز. آرش و مصطفی و حمید و محسن و احمد، SMS زدهاند. به احوالپرسی و شادی، من اما تنها سکوت کردهام. از دنیا بریده شدهام. لازم هم شاید باشد. نه؟
راستی، حالا دیگر میتوانی بخواهی ننویسم؟
پانوشت: وقت نوشتن این پست، مطمئن بودم از اینکه در «تخته سیاه» قرار نخواهد گرفت!