تخته سیاه
عاشق کلمه باشی و فرار کنی از عاشق کلمه. دوستاش نداشته باشی. میشود؟ میشود. میشود که فیلمی را دوست داشت، رُمانی را، آهنگی را، نقاشیای را، مجسمهای را و میشود، خوب هم میشود که آن کارگردان و نویسنده و خواننده و موزیسین و نقاش و پیکرهساز را، دوست نداشت. حتا متنفر بود. از این هم بالاتر. مگر دوست داشتن یک ماشین و یک لباس و یک ساختمان، به معنای دوست داشتن سازنده و خالق آنها است؟ لابد جز خدا، که دوست داشتن آفریدههایش به پای دوست داشتن خودِ او هم گذارده میشود، دیگر نتوان و نمیتوان برای باقی، چنین گفت. چنین کلی گفت و نگاه کرد. منطقی است. میشود نوشتهای را دوست داشت و نویسندهی آن را نه.
میگویی که نوشتههایت کمکام کرد در تصمیمگیری و یا شاید هم شناخت. این هم درد عجیبی است. نویسندهای که گور خود را با کلماتش میکند. مینویسد و آن نوشتهها، سنگ لحدی میشود بر روحاش تا در آن تنهایی محض، که به خاطر آن، به خاطر فرار از آن، نوشته بود و مینوشت، باقی بماند و خُب هر چه را که خراب کنی و از بین ببری، مگر میتوان با کلمه کاری کرد؟ ساختمان و سنگ و آجر را با پُتک ویران میکنی، گیرم که گویی نوشتهها را هم پاره و پُستهای وبلاگ را هم حذف کنی. اما اینها که میگویی هیچ کدام، کلمه نیستند. اثر عینی کلمه را از بین بردن، مگر خود کلمه را از بین میبرد؟ نبود معشوق، مگر ویران کنندهی عشق است؟ با آن هجوم، با آن سرشاری چه میتوانی کرد؟ چه میتوانم کرد؟
گفتم بنویسم و گفتی نه. گفتم چشم و باورت شد؟ نمیدانم. پرسیدی که نوشتی؟ گفتم که قبول نکردی و ننوشتم. خندیدی. من اما، ننوشته بودم. آن ننوشتن به خواست تو، کلمه را از من نگرفت. واژهها را بند نزد. تنها اثر را نساخت. نوشتن را متوقف کرد. روزها است ...
ویران کن، بانو.