سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
[ و فرمود : ] آنان را طاعت دارید که در ناشناختنشان عذرى ندارید . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 103 آذر 11

سهیل آمده بود به در خانه بعد از تماس تلفنی دیشب. آمده بود تا صحبت کنیم و من تعریف ماجرا کنم و او به قول خود، بگوید عیبی هم ندارد که هیچ، تازه به­تر هم هست. گفتم و گفت. به «دار زدن تو» که رسیدیم، ویران شد. به خانه که برگشتم، مثل تمام دیروز و دیشب و امروز و امشب، «محمد نوری» را شنیدم. می­خواند: 

«با یاد روز آشنایی، همراه اندوه نگاه­ات

رفتم که دیگر برنگردم، دیگر نمی­مانم به راه­ات

 

یاد تو هم­چون سایه با من، هر جا که رفتم هم­سفر بود

تو بی من و یاد تو با من، عشق تو دیگر بی ثمر بود

 

من قصه­ی اندوه و دردم، رفتم که دیگر برنگردم

من شعله­ای خاموش و سردم، رفتم که دیگر برنگردم

 

رفتم دگر، بدرود، بدرود، پایان گرفت افسانه­ی ما

چون قایقی در دست طوفان، ما عشق­مان گم شد به دریا

 

رفتم دگر، بدرود، بدرود، از من چه دیدی، من چه کردم

از من گذشتی، بی تو من هم، رفتم که دیگر برنگردم

 

اکنون چو پاییز نگاه­ات، غمگین­ام و تنها و خسته

کی می­توان برگشت افسوس، پشت سرم پل­ها شکسته

پانوشت: از ماجرای «دار زدن تو» خواهم نوشت. این­جا یا جایی دیگر.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/5/23 و ساعت 10:14 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 20
مجموع بازدیدها: 200985
جستجو در صفحه

خبر نامه