تخته سیاه
سهیل آمده بود به در خانه بعد از تماس تلفنی دیشب. آمده بود تا صحبت کنیم و من تعریف ماجرا کنم و او به قول خود، بگوید عیبی هم ندارد که هیچ، تازه بهتر هم هست. گفتم و گفت. به «دار زدن تو» که رسیدیم، ویران شد. به خانه که برگشتم، مثل تمام دیروز و دیشب و امروز و امشب، «محمد نوری» را شنیدم. میخواند:
«با یاد روز آشنایی، همراه اندوه نگاهات
رفتم که دیگر برنگردم، دیگر نمیمانم به راهات
یاد تو همچون سایه با من، هر جا که رفتم همسفر بود
تو بی من و یاد تو با من، عشق تو دیگر بی ثمر بود
من قصهی اندوه و دردم، رفتم که دیگر برنگردم
من شعلهای خاموش و سردم، رفتم که دیگر برنگردم
رفتم دگر، بدرود، بدرود، پایان گرفت افسانهی ما
چون قایقی در دست طوفان، ما عشقمان گم شد به دریا
رفتم دگر، بدرود، بدرود، از من چه دیدی، من چه کردم
از من گذشتی، بی تو من هم، رفتم که دیگر برنگردم
اکنون چو پاییز نگاهات، غمگینام و تنها و خسته
کی میتوان برگشت افسوس، پشت سرم پلها شکسته
پانوشت: از ماجرای «دار زدن تو» خواهم نوشت. اینجا یا جایی دیگر.