تخته سیاه
باید حدس میزدم. دیروز دوشنبه بود و الآن، مدتها است، سالها است که دوشنبهها، خاطرات شیرینی را برای من به جای نمیگذارند. خرافاتی هستم؟ خرافاتی شدهام؟ نمیدانم. به هر حال اینها هیچ کدام، دوشنبه بودن را از دیروز نمیگیرد. از بچهگی، دوشنبهها را دوست داشتم. همین جور الکی شاید. حس خوبی نسبت به آن داشتم. اما بزرگتر که شدم، تراژدیهای دوشنبهای آغاز شد. آغاز شد و اوج گرفت. اوج گرفت و پرواز کرد. پرواز کرد و از دیدهها پنهان شد. آنقدر که گاه، از یادِ من هم میرفت که دوشنبهها، چه خاطرات تلخی را برایم به جای گذاشتهاند. میخواهم بنویسم. از چه اما؟ یا شاید هم بدتر از آن، از که؟ غوغایی است. سرشار از سکوت.
هفتهای پیش، همین روزها، نوشته بودم که سرشار از واژهام، از کلمه. و خدا را ببین که این انسان چگونه دیگرگون میشود. واژگون میشود و برمیخیزد لابد ققنوسوار. به یادِ «شاملو» میافتم. آنجا که میسراید: «ققنوس در باران» و آنجا که «یغما»، در کتاباش از خطابی به «بامداد» میگوید که این عبارت، خودِ فریاد است. خودِ شعر است. مثنوی است.
خوابی لابد. 20 دقیقهای از 7 صبح گذشته است و من مینویسم. کجا بودم؟ از «چه» میگفتم یا از «که»؟
نوشته بودم که نوشتن، عریان کردن روح است. البته که تنها این نیست. نوشتن، جاودان ساختن واژهها است. جاودانه کردن خاطرهها تا همیشهی تو. لابد که باز هم، همه این نیست. لابد که این جاودانهگی هم، همیشهگی نیست. قیدی دارد. تبصرهای. دوباره تکرار کنم؟ تبصرهای. این روزها، این واژه هم دردناک شده است.
عهدی ببندی و تبصرهای بر آن بیفزایی و بعد، آن تبصره، تو را در آغوش خود گیرد. آنقدر سخت و محکم و دلنشین و دوست داشتنی و فراموش نشدنی، که در آغوشاش جاندهی و بمیری و تمام شوی. نگو که باز به یاد ققنوس در باران میافتی. نگو، که دیگر ققنوس بودن هم، ققنوس شدن هم تکراری است. ملالانگیز است. این بار به یاد «ژوکر» میافتم. آنجا که «یوستین گُردرر»، «راز فال ورق»اش را در لفافهای پنهان، به زندگیای ژوکر گونه اختصاص میدهد و تو، معنای تفاوت را میپرسی.
چه باید بگویم؟ که دیگر، گفتن را هم چونان نوشتن، از من دریغ ... ، فعل را نمینویسم. تا ضمیر آن، به جستوجوی مخاطباش برنخیزد. سرشار از سکوتام. از دیشب، چند کلمهای بیشتر، آن هم بنا بر ضرورت، که سلامی را جواب باید گفت، بر زبان نیاوردهام. حیران، شاید واژهای درست باشد. میگذرد؟ میدانم. میدانم که لبخندی هم بر گوشهی لب خواهد نشست همراه با این گذشتن. میدانم که شاید قطره اشکی هم فرو بریزد همراه با این گذشتن. اولی را به یقین و دومی را به احتمال. که نصیب و قسمت را در روز ازل نوشتهاند لابد.
وای. قرار نبود و نیست که عاشقانهای بنویسم. لیلاوارهای. که سالها پیش، مینوشتم و هیچگاه، هیچ مخاطبی نیافت. دوستی بود که نام بانویش، لیلا بود. خبردار شده بود از این لیلاوارههای من، که یکی از آنها در هنگامهی شبِ شعری، عریان گشته بود. خبردار شده بود و طلب میکرد. عشقاش به بانو را از واژهگان من طلب میکرد. او، نصیبی نبرد از آن واژهها، اما همیشه که اینگونه نبود. همیشه که سختدلی و سنگدلی، پیشهی ما نبود...
کجا بودم و کجا رفتم. سفر باید کرد. خالی باید شد. و خُب در این کویر، که دیگر گاه به صحرا بیشتر شباهت دارد، همین نوشتن، هنوز خالی کنندهی من است. نوشتنی که با هزار سانسور، جریان مییابد. شرایط و محیط و پیرامون و قانون که بماند، که هیچ مهم نیست، که اندیشه را، دل را، به اینها نمیتوان محدود ساخت، از خود سانسوری گریزی نیست. از روحی که مدام سر در گریبان است، هیچ گریزی نیست. فریاد را نمیتوان انتظار داشت. عریان شدن را که دیگر هیچ. و تو، باز میشوی سرشار از سکوت.
اینها به کنار، این روزها، قیدی دیگر هم، حدی دیگر هم، دستِ قیچیای قویتر هم، نوشتهها را قبل از نوشته شدن، میخواند. هنوز خون بر کاغذ نریخته، قصاص میکند...
چهقدر خوب بود اگر میشد، اگر میتوانستم الآن از قمریای بنویسم که پشت پنجرهی اتاق نشسته و در تناش، هزار رنگ جاری است. چهقدر خوب بود و کاش میشد که دانه، دانهی آن رنگها را بر روی بوم بپاشی و بوم را به دیوار خانه، زینت کنی.
و مگر میتوان اشک را از کسی گرفت؟ گفته بودم و قبول داشتی که مرد هم، گریه میکند. با خواندن از «نادر»، این قبولی به باور و یقین هم خواهد رسید. خواهد رسید. راستی، امروز واژهها چه دردناکاند باز. باور و یقین هم خنجر شدهاند. نیزه. یا شاید دارتی که به سوی من روانهاند. و همین دارت هم. هیچ اینگونه نیست که نشسته باشم و فکر کرده باشم و واژهها را کنار هم چیده باشم که اینگونه شود، دردناک شود، خاطرهناک شود و هزار شودِ دیگر. هیچ، اینگونه نیست. رواننویسی را به دست گرفتهام و تصویری مات از خودم را که نیمرخی از آن تاریک است، در شیشهی میز میبینم و مینویسم. فقط، مینویسم. تا کمی عریان شوم. کمی جاودانه و شاید بیشتر از هر دویِ اینها، آرام. موفقام؟ به گمان تو، بیشک. به خیال من ...
این آرام شدن، به چه معنا است؟ باز هم واژه. گفته بودی که عاشق کلماتی. نه، راستی، که ضمیر آن عاشق بودن، «ما» بود. ما عاشق کلماتیم. این «ما» هم، دیروز دردسر ساز شده بود.
میگذریم. میگذریم و به چند سال بعد میرسیم. باز میگردیم و میخوانیم. با هم و بیهم، شاید در مرتبهی بعدی اهمیت باشد. شاید مهمتر، همان بازگشت و خواندن باشد. همان که نوشته بودم. باید بازگشت. باید عاشق شد و بازگشت. کم میآورم. واژهها را کم میآورم. سکوت ...
پانوشت: همانطور که هویدا است، متن متعلق به سهشنبه 20 مرداد 88 است. فردای دوشنبهای دردناک.