تخته سیاه
نامه ای نوشته بودم به دوستی – با ان قبلی فرق دارد !! -- که ان را این جا می اورم . با این توضیح که از میان نامه هایی که تا به حال برای او نوشته ام شاید تنها این نامه باشد که قابلیت همگانی شدن را داشته باشد :
سلام .
دل نوشته ای است که ساعتی قبل از رفتنم نگاشتم . بی هوا و بی هیچ تفکری . هوای رفتن به سرم زد و باز قلم و کاغذ انگار چاره ی فرصت باقی مانده بود . تقدیم به تو ، با تمام درد های نگفته ام :
سخت است از هیچ نوشتن . از بودی که نبود شد . از هستی که نیست . سخت است قصه گفتن ، درد را فریاد زدن و یا حتی دم فرو بستن .
یا نه اصلا ان چه که سخت ترین کارهاست خود بودن است . همین بودنی که ما را رها می کند از یکدیگر و جدا . به ظاهر فارغ می سازد که تو پی کار خود باش و من هم به دنبال خود که نه تو از منی و نه من از ان تو . سخت است این قصه ی مدام . این تکرار مکرر دایره ی حیات .
و باز درست همین جاست که گویی چاره ای نیست تا تنها ، تنها بنشینیم و سر در گریبان تنهایی خویش فرو بریم و نغمه سر دهیم و بخوانیم و زار بزنیم و سر انجام به تلخی ، عادت کنیم . تنهایی را همنشین همیشگی خود می سازیم که تو دیگر نیستی . که تو ، نه که نیستی که هستی و درد این است که از ان من نیستی .
و راستی مگر ، این از ان من بودن ، عین خود خواهی نیست ؟ و مگر من و تویی که گاه به تکرار و گاه به ناچار نام خود را عاشق نهاده ایم ، قرارمان با خود و با تو بر این نبوده تا فراموش کنیم خود را و با تو باشیم ،
با تو تنها .
مگر قرارمان این نبوده که دیگر در کنار تو ، منی وجود نداشته باشد که من ، همه تو ام و تو ، همه من . حال در این میان این انحصار ، این گلایه از " از ان من نبودن " چه جایی دارد ؟ مگر هنوز منی هم وجود دارد که تو از انش باشد یا نه ؟ و مگر نه این است که اگر هنوز این من زنده است و دستی بر اتش مثلا عشق مان دارد ، دیگر این اتش عشق نیست که چیز دیگری است .
و جواب انگار که سخت دردناک است .
26/فروردین/1386
پانوشت : این تناقض وحشتناک عاشقی است انگار . درد بی درمان را می بینی؟