سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

در میدان آرژانتین هستم. به یاد خاطراتم از این میدان. رها می­کنم و می­گذرم ...

پژویی در جلوی پایم ترمز می­کند و می­گویم سیدخندان. راننده­ی جوان سری به موافقت تکان می­دهد. در جلوی ماشین را باز می­کنم و می­نشینم. چند متری جلوتر، 3 جوان دیگر هم­مسیرمان می­شوند. راننده می­پرسد که زیر پل می­رویم و من تأیید می­کنم. از پارکینگ بیهقی رد شده­ایم که انگار 3 جوان عقب ماشین از ارمنستان و تایلند و پاتایا صحبت می­کنند. راننده، شیشه­ی طرف خود را بالا می­دهد و بی­خیال سیگار می­شود. بحث گل انداخته است.

جوانان از تور یک هفته­ای ارمنستان می­گویند با 500 هزار تومان. راننده می­گوید که 2 سال پیش از میدان 96 نارمک با یک دستگاه اتوبوس به ارمنستان رفته است. 8 نفر بوده­اند و با هم خرج کرده­اند. در بهترین خیابان پایتخت و در پشت سفارت آلمان، خانه­ی 4 خوابه­ی لوکسی را کرایه کرده­اند. می­گوید که 2 هفته آن­جا مانده­اند و نفری 500 هزار تومان خرج­شان شده است. تأکید می­کند که با همه چیز! و چقدر بر روی این واژه­ی همه! اصرار دارد. در میان صحبت­هایش از من هم عذرخواهی می­کند البته!

کمی بعد، از مشروب­های آن­جا تعریف می­کند که سردرد نمی­آورد و این که یک­ماه دیگر، فصل رفتن به ارمنستان است و تمام آن خرج­ها با دیسکو و رستوران رفتن و البته همه چیز بوده است! می­گوید که دوستش به تایلند رفته و تعریف می­کند که آن­جا همه چیز ارزان است. در خیابان دستت را می­گیرند و می­برند! 

یکی از آن 3 جوان می­گوید امسال می­خواهم به تنهایی پاتایا را فتح کنم! باز هم راننده می­گوید که در مقابل ارمنستان، آدم به تایلند و پاتایا نمی­رود و از من عذرخواهی می­کند!

می­گویم قیافه­ی من این­قدر غلط انداز است؟! یکی از آن جوانان می­گوید که خیلی باحال گفتی! راننده می­گوید که آخر به نظرم شما از من بزرگ­تر هستید. به سهروردی رسیده­ایم. می­پرسم که مگر من چند ساله به نظر می­رسم؟ می­گوید که خودش متولد 60 است و من جواب می­دهم پس از من بزرگ­تر هستید. هر 4 نفر خوشحال می­شوند. راننده می­گوید که پس راحت باشید و همه چیز جور است!

یکی از آن 3 نفر می­گوید پس در ارمنستان، [...] و [...] اینا، قشنگ جور است؟ دیگری می­گوید که دیگر از ما که بزرگ­تر است. به منظور رعایت کردن می­گوید لابد. به تقاطع قندی و شریعتی رسیده­ایم. پیاده می­شوم و راننده باز عذرخواهی می­کند.

از کنار پارک اندیشه به سمت چهار راه قصر، راه می­افتم. فکر می­کنم و می­آیم. کمی مانده به چهار راه، پیرزنی را می­بینم که در میان سطل زباله، به دنبال نیازش می­گردد. به چهار راه که می­رسم، ماه را در آسمان می­بینم، قرص کامل. امشب، انگار که نیمه­ی ماه است ...     


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/2/11 و ساعت 4:58 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 34
بازدید دیروز: 6
مجموع بازدیدها: 200793
جستجو در صفحه

خبر نامه