تخته سیاه
و چه کلمهای هم. «دلواپسی» ...
برایم نوشتهای بعد از سلام، که: «دلواپست شدهام، خبری بده». بخواهم امانتداری کنم، باید بگویم که فینگلیش نوشتهای. همان طور که من برایت مینویسم. ساعت چند؟ فکر میکنم 15 دقیقهای بعد از نیمه شب. و من، تنها، خواب.
نیم ساعتی بعد، به صدای زنگ تلفنی از دور دست، بیدار میشوم. رفیقی است، سراغ از من میگیرد و گله میکند که چرا جواب تو را نمیدهم. که انگار از او خواستهای که حال مرا بپرسد. میگویم که تازه دیدهام SMSی برایم آمده و هنوز آن را نخواندهام. میپرسد که :«زندهای؟». میگویم: «زندهی مُرده». صحبتمان که تمام میشود، برایت مینویسم که خواب بودهام و متوجه نشدهام و تمام. با خودم فکر میکنم که اینها که نوشتهام، لابد در حکم خبر هستند. چند دقیقهای به انتظار به روی تخت دراز میکشم و خبری از تو نمیشود. برایت مینویسم: «میخوابم، باز هم سخت و سنگین. که انگار، این خواب، کیمیای دل است. در این زمانهای که نوشدارو را هم دریغ میکنند حتا بعد از مرگ سهراب ...»
و من برمیگردم به اول، به آغاز. و چه کلمهای هم، «دلواپسی». مینشینم و به معنای این واژه فکر میکنم. بویی از نگرانی را در آستین دارد. ردی از دوست داشتن. تکان دهنده است اگر لقلقهی زبان نشود. دوست داشتنی است اگر پایدار نباشد. حسرتآمیز است اگر از آنِ چون تویی باشد.
با خودم فکر میکنم که از «دلی» میگوید که انگار «پس» از واقعهای، حادثهای، رفتنی یا شاید حتا آمدنی، بودنی، شدنی، «وا» رفته است. شاید این گونه باشد. «دلی» که «پس» از چیزی «وا» رفته است و ترکیب این هجاها، کلمه را ساختهاند، «دلواپسی».
اگر واژهها را به دقت برگزینی و اگر هم واژه را در معنای درست آن به کار بری و البته به شرط اینکه، آن معنای درست و مورد نظر، در نزد مخاطب تو هم موجود باشد و به قولی دیگر، هر دو بر روی آن معنا، توافق داشته باشید، آن وقت، چه میشود. چه هنگامهای میشود ساخت با معنای «دلواپسی».