تخته سیاه
نامهها (17)
باز هم توضیح و این بار اینکه، این همان نامهای است که در نامهی قبلی به آن اشارهی کوتاهی کردهام. که تنها در «تخته سیاه» قرار میگیرد و به دستان مخاطبش نخواهد رسید. و دیگر اینکه، هر چند چندان ضرورتی به نوشتنش هم نباشد، عنوان نامه را با یاد ترانهای برگزیدهام که حمید حامی خوانده است. نام شاعر و نام ترانه و باقی همه، طلب شما!
«من از تو نگفتم، شنیده گرفتی به یادت نبودم، ندیده گرفتی»
سلام.
کار سختی است. اینگونه بریدن، کار سختی است. یک عمر را در تمنا و تقاضا به سر بری، برای گوشه چشمی کوچک هم که شده، برای یادی در پس پستوی ذهن، برای بوده شمرده شدن و حرکت به سوی شدن. درست که دکتر میگوید و شیرین و زیبا هم میگوید که باید از «بود» گذشت و در راه «شدن» بود. اما، هم او هم انکار نمیکند که باید در ابتدا این «بود» به بودن شمرده شود تا پس از آن رها شود و بال و پر گیرد و آزاد شود و «شدن» را و یا در مسیر «شدن» را، تجربه کند. بیازماید. زندگی کند.
آری. کار سختی است آن دم که پس از انتظار -- و چه واژهای هم، سراپا درد و حسرت، سراپا شور و اشتیاق، و باز به قول دکتر، سراپا اعتراض – پس از انتظاری که شاید به اندازهی یک عمر، یک قرن و یا اصلا به اندازهی تاریخ، به طول هبوط در این کویر، به درازا کشیده است، درست آن دم که قرار است انگار اتفاقی بیافتد، جامهای نو شود، صدایی برآید، دستی تکان بخورد و چه میگویم، شاید قطره اشکی از چشمی فرو چکد، درست همان دم، این تو هستی که پس از قرنها سکوت و انتظار، درست در همین لحظه و همین مکان، نیستی. غایبی. نیامدهای.
از دور شنیدهای و دیدهای، که این لحظه را بارها و بارها در ذهنت، در رؤیاهایت ساختهای و مرور کردهای و تو بگو که زندگی کردهایی. اما چه میشود که درست وقتی که او قرار است به رؤیای تو، به تمام زندگی تو، برای یک بار هم که شده، جامهی عمل بپوشاند، نمیآیی. دورمینشینی و با بغضی در گلو، با همان قطرهی اشک در چشم و با همان شکستهی دل، نظاره میکنی. که گویی درد را انتخاب کردهای و برگزیدهای و حق هم داری. حق داری که آن همه را، آن همهی زندگی و عمر را که ارزان هم به دست نیاوردهای، ارزان و آسان به میان نیاوری. که به همین راحتی، دستت را خالی نکنی.
حق داری که بخواهی در پس آن همه انتظار، دمی که باید، لحظهای که لایق است، را انتخاب کنی. و چه سخت است که تمام آن لحظههای خوب و مناسب و دوست داشتنی و «شدن»ی از کف رفته باشد و حادثهای کوچک، بهانهای انگار مبتذل، قرار باشد تا زمینهساز وعدهگاه باشد و دیدار. آن هم نه از پس لحظاتی زیبا و شاید هم حتا سرشار از درد. -- که درد انتظار، خود شیرین است – که از پس لحظههای پر از بیتفاوتی و سردی و ... چه بگویم؟
و خُب، تو، چنین نمیپنداشتی. برای او هم که شده، برای ساختن خودت هم که شده، دم فرو میبندی. مینشینی. باز هم و باز هم.
سهشنبه 13/ اسفند/ 87