هیچ مال از خرد سودمندتر نیست ، و هیچ تنهایى ترسناکتر از خود پسندیدن ، و هیچ خرد چون تدبیر اندیشیدن ، و هیچ بزرگوارى چون پرهیزگارى ، و هیچ همنشین چون خوى نیکو ، و هیچ میراث چون فرهیخته شدن ، و هیچ راهبر چون با عنایت خدا همراه بودن ، و هیچ سوداگرى چون کردار نیک ورزیدن ، و هیچ سود چون ثواب اندوختن ، و هیچ پارسایى چون باز ایستادن هنگام ندانستن احکام ، و هیچ زهد چون نخواستن حرام ، و هیچ دانش چون به تفکر پرداختن ، و هیچ عبادت چون واجبها را ادا ساختن ، و هیچ ایمان چون آزرم و شکیبایى و هیچ حسب چون فروتنى ، و هیچ شرف چون دانایى ، و هیچ عزت چون بردبار بودن ، و هیچ پشتیبان استوارتر از رأى زدن . [نهج البلاغه]
 
امروز: پنج شنبه 03 اسفند 2

نامه­ها (17)

باز هم توضیح و این بار این­که، این همان نامه­ای است که در نامه­ی قبلی به آن اشاره­ی کوتاهی کرده­ام. که تنها در «تخته سیاه» قرار می­گیرد و به دستان مخاطبش نخواهد رسید. و دیگر این­که، هر چند چندان ضرورتی به نوشتنش هم نباشد، عنوان نامه را با یاد ترانه­ای برگزیده­ام که حمید حامی خوانده است. نام شاعر و نام ترانه و باقی همه، طلب شما!

«من از تو نگفتم، شنیده گرفتی                      به یادت نبودم، ندیده گرفتی»

سلام.

کار سختی است. این­گونه بریدن، کار سختی است. یک عمر را در تمنا و تقاضا به سر بری، برای گوشه چشمی کوچک هم که شده، برای یادی در پس پستوی ذهن، برای بوده شمرده شدن و حرکت به سوی شدن. درست که دکتر می­گوید و شیرین و زیبا هم می­گوید که باید از «بود» گذشت و در راه «شدن» بود. اما، هم او هم انکار نمی­کند که باید در ابتدا این «بود» به بودن شمرده شود تا پس از آن رها شود و بال و پر گیرد و آزاد شود و «شدن» را و یا در مسیر «شدن» را، تجربه کند. بیازماید. زندگی کند.

آری. کار سختی است آن دم که پس از انتظار -- و چه واژه­ای هم، سراپا درد و حسرت، سراپا شور و اشتیاق، و باز به قول دکتر، سراپا اعتراض – پس از انتظاری که شاید به اندازه­ی یک عمر، یک قرن و یا اصلا به اندازه­ی تاریخ، به طول هبوط در این کویر، به درازا کشیده است، درست آن دم که قرار است انگار اتفاقی بیافتد، جامه­ای نو شود، صدایی برآید، دستی تکان بخورد و چه می­گویم، شاید قطره اشکی از چشمی فرو چکد، درست همان دم، این تو هستی که پس از قرن­ها سکوت و انتظار، درست در همین لحظه و همین مکان، نیستی. غایبی. نیامده­ای.

از دور شنیده­ای و دیده­ای، که این لحظه را بارها و بارها در ذهنت، در رؤیاهایت ساخته­ای و مرور کرده­ای و تو بگو که زندگی کرده­ایی. اما چه می­شود که درست وقتی که او قرار است به رؤیای تو، به تمام زندگی تو، برای یک بار هم که شده، جامه­ی عمل بپوشاند، نمی­آیی. دورمی­نشینی و با بغضی در گلو، با همان قطره­ی اشک در چشم و با همان شکسته­ی دل، نظاره می­کنی. که گویی درد را انتخاب کرده­ای و برگزیده­ای و حق هم داری. حق داری که آن همه را، آن همه­ی زندگی و عمر را که ارزان هم به دست نیاورده­ای، ارزان و آسان به میان نیاوری. که به همین راحتی، دستت را خالی نکنی.

حق داری که بخواهی در پس آن همه انتظار، دمی که باید، لحظه­ای که لایق است، را انتخاب کنی. و چه سخت است که تمام آن لحظه­های خوب و مناسب و دوست داشتنی و «شدن»ی از کف رفته باشد و حادثه­ای کوچک، بهانه­ای انگار مبتذل، قرار باشد تا زمینه­ساز وعده­گاه باشد و دیدار. آن هم نه از پس لحظاتی زیبا و شاید هم حتا سرشار از درد. -- که درد انتظار، خود شیرین است – که از پس لحظه­های پر از بی­تفاوتی و سردی و ... چه بگویم؟

و خُب، تو، چنین نمی­پنداشتی. برای او هم که شده، برای ساختن خودت هم که شده، دم فرو می­بندی. می­نشینی. باز هم و باز هم.

                                                                                                    سه­شنبه 13/ اسفند/ 87


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/1/28 و ساعت 3:52 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 201814
جستجو در صفحه

خبر نامه