تخته سیاه
در این دو، سه هفتهای که فرصت نوشتن در وبلاگ نصیبم نشد، چندان بیکار هم نبودم. چند کتابی خواندهام و چند صفحهای نوشتهام. باید از هر دو نوشت.
کتاب ششم از «آتش بدون دود» را خواندم با زیر عنوان «هرگز آرام نخواهی گرفت» که 299 صفحه است. گفته بودم که نه میشود و نه باید از ماجراهای درون داستان نوشت. از این جلد تنها چند خطی را برگزیدهام که برایتان مینویسم: «تو در قلب خویش چقدر گریه داری مرد، و علی چقدر گریه داشت؟ شرمت باد از این خرده ریز اندوه که گمان میبری حکایتی است واقعا! شرمت باد!»
آخرین کتاب این رمان هم، 416 صفحه است و عنوان «هر سرانجام، سرآغازی است» را بر پیشانی دارد. نادر ابراهیمی نوشتن کتاب رادر اردیبهشت 1371 تمام کرده است و چون دیگر آثارش، انتشارات روزبهان آن را منتشر کرده است. راستش را بخواهید تا به حال کسی را ندیدهام که از خواندن آثار به جا مانده از او پشیمان شده باشد. این را هم بگویم که طراحی هر 7 جلد با پدر گرافیک ایران، مرتضی ممیز بوده است که در آن از فرهنگ بومی مردم صحرا و نقشمایههای ترکمنی استفاده کرده است.
آخرین چیزی که میخواهم از این رمان بنویسم، ترانهی «مرا ببوس» از حیدر رقابی است، که نادر ابراهیمی آن را در گوشهای از کتاب هفتم آورده است و چه تلخ هم هست:
«مرا ببوس! مرا ببوس!
برای آخرین بار، خدا تو را نگهدار، که میروم به سوی سرنوشت.
بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته، منم به جستوجوی سرنوشت.
در میان توفان، هم پیمان با قایقرانها.
گذشته از جان، باید بگذشت از توفانها.
به نیمه شبها دارم با یارم پیمانها.
که برفروزم، آتشها در کوهستانها.
آه ...
شب سیاه، سفر کنم. ز تیر راه، حذر کنم.
نگه کن ای گل من، سرشک غم به دامن،
برای من میفکن!
دختر زیبا!
امشب بر تو مهمانم، در پیش تو میمانم،
تا لب بگذاری بر لب من.
دختر زیبا!
این برق نگاه تو، اشک بیگناه تو، روشن سازد یک امشب من ...
مرا ببوس! مرا ببوس!»
چند کتاب دیگر هم خواندهام، اما این پست به قدر کافی طولانی شده است!