تخته سیاه
هوای غریبی بود. باد، گوشهی نیم پالتو و شال گردن و کت را به بازی گرفته بود. نم باران هم بر روی خاک نقش بسته بر آسفالت که مینشست، بوی خاک را بلند میکرد. باران، بر روی شیشهی عینکم مینشست و دید را سویی دیگر میبخشید. در سراشیبی پیادهروی خیابانی یکطرفه، زمین و زمان انگار دست به دست هم داده بودند تا یاد گذشتهها را برایم زنده سازند ...
پشت کامپیوتر نشستم. با خودم گفتم که سری به «تخته سیاه» بزنم و بعد شروع کنم به نوشتن. تا یادداشتی دیگر برای خوانده شدن آماده شود. در وبلاگ که خبری نبود، اما، مهدی on line بود و شروع کردیم به صحبت. از شعرهایش گفت و چند بیتی را برایم نوشت. بیتی داشت که یاد «کشتن اسماعیل» را زنده میکرد و مرا سخت تکان داد که انگار عهدی دیرین را به یاد میآورد. از زیباییاش گفتم و مهدی با گفتن از آن «کشتن اسماعیل» که من سالها پیش نوشته بودم، باز مرا آتش زد. میگفت و چه نیکو هم میگفت که قرار نبود در «تخته سیاه» تنها از سیاست و کتابها بنویسم. راست میگفت. قرار چیز دیگری بود. یاد «شناسنامه»ای افتادم که برای «تخته سیاه» نوشته بودم و آن همه شور و حال که از سالها قبل آغاز شده بود و شاید که نه، به یقین، تازه سرد شده و خفیف شدهی آن در نوشتههایم در ویلاگ نمایان میشد. آری، عهدی دیگر در کار بود ...
به همینها فکر میکردم. به «تو»، به رؤیاها، که ناگهان صدایی مرا به خود آورد. در پیادهروی آن خیابان یکطرفه، موتورسیکلتی که میخواست راه بسته را از طریقی دیگر بگشاید، به ناگهان بر پشت پای من بر روی ترمز زد و موتور را به سختی کنترل کرد. برگشتم و نگاهی کردم. مرد، معذرتی خواست و هر دو به راه افتادیم. باز هم پایان گرفت رؤیا ...
نمیدانم چه شد. آن هوا و آن باد و آن باران و آن بوی خاک، به وسوسه میانداخت که دست را در دست بگیری و اتوبانی خلوت را به قدم زدن در کنار ریل گاردهای آن سپری کنی. تا شاید، شاید، روزی یا شبی، آرزویی برآورده شود ...