تخته سیاه
جواب دادن به کامنت دوستان و به این بهانه، پستی را نوشتن و وبلاگ را به روز کردن، از آن کارهاست. شاید اما این هم جالب باشد که بیشتر از این کامنتها که البته کم نوشته میشوند، صحبت و گفتوگوی حضوری و تلفنی و البته SMSی در مورد این نوشتهها برایم پیش میآید و رفقا و دوستان، گاه و بیگاه مرا مورد لطفشان قرار میدهند. عیبی که ندارد هیچ، گله هم نه میتوان و نه باید کرد. اما، این چند خط بهانهای است تا باز هم به بهانهی پاسخی به کامنت دوستی به نام عباس، -- که البته ایشان را نمیشناسم -- که برای دو یادداشت آخر من مطالبی را نوشته است، کمی شفافتر سخن بگویم و شاید بتوان گفت مواضعم را روشن کنم.
کامنت این دوست را نمینویسم. اما پاسخ میدهم که من نه عاشق سرمست خاتمی هستم و نه مخالف سرسخت احمدینژاد.
کتمان نمیکنم که سید را دوست دارم، اما او را بیشتر یک اندیشمند میدانم تا سیاستمدار. ارزشهای مورد قبول او را باور دارم و میستایم و این لابد دلیل بر آن نیست که به شیوهی دوران ریاست جمهوری او نقدی نداشته باشم. بماند که از کجای «آزادی در قفس» میتوان بوی عشق و عاشقی را استشمام کرد. این را هم بگویم که آن عکس گوشهی سمت راست صفحهی وبلاگ، خود به مدد هنر عکاس، به نیکی گویای منظور است. که اگر قصد نمایش دادن عکسی از سید بود – که البته اشکالی هم ندارد – هزاران تصویر زیباتر یافت میشد.
در مورد رئیس جمهور فعلی هم، باز کتمان نمیکنم که بسیاری از عقاید و اقدامهای ایشان را نمیپسندم. اما او را مردی نیک، صالح، شجاع و دارای بسیاری صفات نیک اخلاقی دیگر میدانم. و اینها هیچ کدام به معنای مخالفت سرسختانه نیست. که مگر اصلا، چون منی، توان آن عاشقی و این مخالفت را دارد!؟ که مگر اصلا در چنین مقامی هست؟
دیگر اینکه من تعریفی از آزادی، ارایه ندادهام. تنها و تأکید میکنم تنها، سیر ماجرایی کوتاه را نوشتهام و نقل قولهایی کردهام از شخصیتهایی واقعی. قضاوت هم حتا نکردهام و دیدهاید و خواندهاید که آن را به بعد واگذار کردم، به بازتابی که از این پست، به دستم میرسد ...
بگذارید در مورد خصوصیسازی هم این را بگویم که اگر تنها سرکی کوچک به اصل 44 قانون اساسی بزنید و بعد سیاستهای ابلاغی همین اصل را بخوانید، خوب میبیند که چگونه قانون اساسی به شکلی خلاف آن تفسیر شده است تا راه برای شکوفایی اقتصاد مملکت باز شود. و آن وقت لابد، به خصوصی سازی گیر نخواهید داد!
و مطلبی کوتاه در مورد کامنت همین دوست بر «همیشه از عشق سخن باید گفت». کاش کتابها را میخواندیم. کاش میخواندیم و به این راحتی قضاوت نمیکردیم.
شاید بگویید که یک کامنت چند خطی، یک جواب این چنینی میخواهد؟ حق دارید. اینها همه را گفتم تا این را بگویم که درد ما در اینگونه مطلقانگاریهایی است که در روح آن کامنتها در مورد آقا عباس و در ظاهر همانها در مورد نوشتههای من میبینید. و این سخت خطرناک است. رها کردن نسبیت در دو روزهی دنیا و مطلق انگاری و در نهایت، فهم و باور خود را در هالهای از تقدس فرو بردن، سخت، بسیار سخت، خطرناک است. باشد که خداوند ما را در زمرهی آگاهان قرار دهد ...