تخته سیاه
ساعت دوازده ظهر با اصغر قرار داشتم در چهار راه قصر. چند دقیقهای دیر آمد. میخواست که از عابربانک پول بگیرد. به سمت عباس آباد آمدیم و تا چهارراه سهروردی، دو تا از بانکهای دولتی را امتحان کردیم و هر دو بینتیجه. از بانکی خصوصی پول گرفتیم. نام بانکها را هم نمینویسم تا نه تبلیغ شود و نه تخریب! سوار تاکسی شدیم به مقصد ایستگاه متروی بهشتی. به نزدیک مصلی رسیده بودیم. گفتم: « راستی، چرا رئیس جمهور نخواسته که این پروژهی مصلی نیمه تمام را تمام کند؟» اصغر نیشخندی زد و گفت: « وقت هست. گذاشته است برای دور بعدی» گفتم که کار به دور بعد نمیرسد. رانندهی تاکسی گفت: «گذاشته است برای قالیباف. او میآید و تمام میکند.» گفتم: « اصولگراها جرأت نمیکنند که با آمدن خاتمی، دو کاندیدا به صحنه بیاورند.» اصغر پرسید که مگر آمدن خاتمی قطعی شده است و من گفتم که اعلام کرده آمدنش را. راننده هم نیشخندی زد و فحشی داد به دخترها و پسرها و گفت: «جوانها به خاتمی رأی میدهند. به آنها آزادی داده بود.» من گفتم که به هر حال از این وضعیت بهتر بود و ماند در دلم که هیچ دورهای خالی از اشکال نیست. اینجا بود که رانندهی تاکسی، تیر خلاص را شلیک کرد. گفت: « چه فایده! آزادی در قفس!» جواب کوتاهی به راننده دادم که آن را فعلا اینجا نمینویسم. تا شما چه بخواهید ... به مصلی رسیدیم و پیاده شدیم ...