تخته سیاه
تا من این چند خط را بنویسم، شب از نیمه گذشته است و عید تمام میشود. اما هر روز برای اوست. اینها را نوشتم تا بهانهای باشد برای تبریک عید غدیر. راستی آن سخن دکتر شریعتی به یادم آمد که تاریخ متضرر شده است از غصب حق علی (ع). و آن اصحاب سقیفه به تمام تاریخ خیانت کردهاند با آن شورای مضحکشان...
این داستان لنگه کفش خبرنگار عراقی هم ماجرایی شده است. کسی به یادش نمانده که در میانهی هیاهو بر سر انتفاضهی کفش!! که راستی، راستی واژهی خندهداری است و از همین الان سرنوشتش معلوم، قرارداد امنیتی واشنگتن و بغداد امضاء شده است ...
صدا و سیمای ما هم ذوق زده، پوپولیسم رسانهای را به اوج میرساند و در کوچه و خیابان راه میافتد و لنگه کفش به دست مردم میدهد تا تمرین کنند و این بار به جای سر بوش، ستون چراغ برق پارکی را نشانه بگیرند. که تا روز موعود برسد، لابد!!
تاجری هم پیدا میشود در عربستان، که آسایش طلبی از سر و رویشان میبارد، و خریدار لنگه کفش خبرنگار میشود به 10 میلیون دلار، تا لابد خانوادهاش در پس 7 سال زندانی که شاید نصیبش شود، به آسایش زندگی کنند! و من میمانم که مگر این تاجر عربستانی، از کمی آنسو تر، از غزه بیخبر است؟
و باز اینکه اگر این خبرنگار و دوستانش، جرأت میکردند و چند سالی پیش از این، لنگه کفش را بر سر دیکتاتور بعثی مینواختند، چه میشد؟ دیگر این کابوی تگزاسی بهانهای داشت برای لشکرکشی؟
و این هم انگار از دردهای ما است. از درد توسعه نیافتگی ما. که ساکت مینشینیم در تحمل استبداد و حتا زبان را در کام نمیچرخانیم به اعتراض بر سر خود و یاران خودی. تا در را بر روی هر چه اصلاح است و نشاندن حق بر جای وظیفه، ببندیم. که یا منتظر انقلابی شویم، که این تازه خوب است. و یا اینکه به انتظار دستی باشیم که به بهانهای از ینگهی دنیا خود را عیان کند و به چارهسازی برای ما مشغول شود. و ما تازه به یاد آوریم داشتن حقی را، حق دخالت در سرنوشت خود را...