آیا آزاده‏اى نیست که این خرده طعام مانده در کام دنیا را بیفکند و براى آنان که در خورش هستند نهد ؟ . جانهاى شما را بهایى نیست جز بهشت جاودان پس مفروشیدش جز بدان . [نهج البلاغه]
 
امروز: پنج شنبه 03 اسفند 2

آن روز ، 6 ساله بودم . از جنگ و بمباران و موشک باران و رفتن به پناه گاه ، اکنون فقط تصاویری کوتاه را در ذهن دارم . اما از آن روزها ، نه . انگار که تمام و کمال آن روزها به یادم مانده ، که لابد به یاد همه مانده است .

 

یادم هست ، پدربزرگم بر روی تخت چوبی اش نشسته بود و من در کنارش مشغول بازی لابد . افشار -- که آن روزها می گفتند ، پسرش را به خاطر بلعیدن پاک کن از دست داده است – اخبار می گفت ، که حال امام خوب نیست و برایش دعا کنید . آن شب حال هیچ کس خوب نبود . یادم هست رادیو تا صبح قرآن پخش می کرد و من هم خوابیده بودم حتما . که طبیعی بود آن روزها ندانم چه کسی را از دست می دهیم ... 

 

صبح که بیدار شدیم ، نمی دانم صبحانه می خوردیم یا خورده بودیم یا نه اصلا ، این بار حیاتی را بر روی صفحه تلویزیون دیدم و او گفت آن چه را که دوست نداشتیم اتفاق بیافتد . دیگر از پای تلویزیون تکان نخوردم ، نه به قول کامران نجف زاده به خاطر تعطیلی مدرسه ها ، که هنوز مدرسه نمی رفتم . که انگار از همان کودکی ، با همه ی آن نفهمیدن ها و ندانستن ها ، آری از همان کودکی ، چیزی در من فرو ریخته بود ...

 

تمام آن وقایع ، آن بر سر وسینه زدن ها و شمع روشن کردن ها ، آن همه عوض کردن تابوت و ننشستن هلیکوپتر ، آن همه شیدایی و ویرانی حاج احمد آقا را از تلویزیون دیدم ...

 

و گذشت . امروز هم همه ی آن خاطره ها تداعی شدند . و من این بار می دانستم چرا آن روز از پای تلویزیون تکان نخورده ام ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 87/3/14 و ساعت 1:29 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 201806
جستجو در صفحه

خبر نامه