تخته سیاه
دوستی – نامش این بار بماند ، که شاید نپسندد – گویا صحبت می کرد با نامزدش و کمی هم – نه ، بیشتر—نگران بود و مضطرب . در پایان صحبت شان ، می گفت : « اوامری ندارید ؟!» و من حیران . حیران آن روزها که می گفتی : « کاری نداری ؟!» و مرا چاره ای نبود تا « خداحافظ» را از زبان « تو» بشنوم ...
نماز می خواندم در آن هنگام . تمام که شد ، نشستم ؛ به سجده رفتم و بی « تو» شدم . انگار که تازه نماز می خواندم ...