تخته سیاه
روزها که می گذرد ، همیشه ، اینجا و هر جا سرشار از عطر تن « تو» است .
تا روزها پیش ، گوشه گوشه ی این شهر، « تو» را به یادم می آورد . از هر گوشه ی جاودان این شهر با
« تو» خاطره ای داشتم و دارم . رد شدن از کوچه ای ، خریدن کتابی ، خواندن شعری ، رسیدن به میدانی در گوشه ای دنج از شهر – آنگاه که انگار به قهر بر روی نیمکتی نشستی و همراهم نیامدی – و هزار هزار یاد دیگر .
این روزها – که نیستی ، که انگار رفته ای تمام – حتا دیگر دربی استقلال و پرسپولیس هم یادآور « تو» است و من نمی دانم که این گریه دارد یا خنده . آخرین بار که مهربان صدایت مهمانم بود شب قبل از دیدار رفت دربی همین لیگ بود ، درست همان وقتی که من مشغول مزه مزه کردن « میوه ی ممنوعه» ای بودم که انگار درست به همین تناسب آخرین قسمتش از سیما پخش می شد .
فردای آن شب طعم آن میوه درست در نیمه ی اول دربی ، به گسی نشست ...
و هنوز ...