سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چشمها پیش قراولان دلهایند . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

چند توضیح بنویسم و از این چند توضیح، یادداشتی بسازم برای وبلاگم. گفتم وبلاگ و یاد احمد شیرزاد افتادم که در مصاحبه­ای کوتاه به «اعتماد» گفته بود که وبلاگ مثل مسواک شخصی آدم است و اگر روزی بازداشت شود، اجازه نخواهد داد تا بازجوی­اش در وبلاگ او بنویسد. برخلاف محمد علی ابطحی.

ابتدا اشاره­ای کوتاه بکنم به دوست عزیزی که نام «بادبادک» را برای خود انتخاب کرده است و بر «بادکنک» من، نظری کوتاه نوشته است. قصد تکذیب سخن ایشان را ندارم. گفته­ی من هم همان­طور که از متن پیداست، تنها نقل قولی است که البته صداقت گوینده­اش را باور دارم. دیگر این­که از «بادبادک» می­پرسم که به فرض صدور چنین دستوری، آیا مگر قرار است تمام افراد یک سازمان از آن مطلع شوند؟!! و البته به فرض اطلاع، مگر دلیل بر گفتن و تأیید می­شود؟

 البته هیچ کدام از این­ها مهم نیست. اصل موضوع شاید آن­جایی باشد که مدت­ها است رسانه­ی انگار ملی، بیشتر جناحی است و درست به همین دلیل اعتبار خود را در نزد بسیاری از مخاطبان­اش از دست داده است. شاید اصل موضوع در این­جا نهفته باشد که دوستانی می­آیند و نظری می­نویسند، بی آن­که نام واقعی خود را بنویسند. تا به حال فکر کرده­ایم که این بی­صداقتی پنهان، ریشه در کدام رفتار اجتماعی ما دارد؟ در مورد مشکل اخلاقی جامعه­ی امروز اندشیده­ایم؟

می­خواهم در این باره کمی بیشتر بنویسم. نمی­دانم در گوشه­ی سمت راست وبلاگم، لینک چند وبلاگ دیگر وجود دارد. اما راست­اش را بخواهید تنها تعدادی کم­تر از انگشتان یک دست در میان آن وبلاگ­ها وجود دارد، که رغبت می­کنم و برای خواندن مطالب­شان وقت می­گذارم. شاید گفتن این موضوع درست نباشد و حتا از همین تعداد معدود خواننده­های من هم کم کند. شاید یکی از دلایل این کار، وقت کم من و البته ترجیح خواندن کتاب بر وبلاگ باشد. اما بی­شک این­که در میان آن وبلاگ­ها بسیار کم­اند کسانی که با نام واقعی خود می­نویسند، دلیل اصلی­تر است. برای من توجیه پذیر نیست که کسی افکاری را منتشر کند و امضای خود را پای آن نگذارد. به عبارتی دیگر، مسؤولیت نوشته­های خود را بر عهده نگیرد. این خود سانسوری و ترس، این بی­اعتمادی و باز هم بی­صداقتی پنهان، از مشکلات بزرگ اخلاقی ما است. که در میان نخبگان و تحصیل کرده­ها هم نمود بیشتری دارد.

این روزها به مرکز مطالعات راهبردی می­روم و سر کلاس دوره­ی آمریکا شناسی می­نشینم. استادان بزرگواری می­آیند و درس می­دهند. از دکتر کدخدایی که سخن­گوی شورای نگهبان است تا دکتر ابراهیم متقی و دیگران. کلاس فیلم­برداری می­شود و همین عامل اصلی در خود سانسوری استادان است. تا سخن به مسایل امروز ایران می­کشد و یا رابطه­ی انگار در حال بهبود ایران و ایالات متحده، این سکوت است که پیشه­ی استادان می­شود که البته در هنگام خاموشی دوربین یا بعد از پایان کلاس، طنینی دیگر می­یابد. بعضی حتا در همان ابتدای کلاس، می­خواهند که دوربین خاموش شود تا راحت­تر سخن بگویند. شاید با یادآوری گذشته­ای نه چندان دور، یکی از علت­های این خاموشی دوربین را بتوان جست.

پنج سال پیش، در همین ایام بود که به کلاس روزنامه­نگاری می­رفتم. دوره را خانه­ی روزنامه­نگاران جوان با هماهنگی وزارت علوم و دانشگاه علامه طباطبایی برگزار می­کرد. کلاس ما نه در محل خانه که در استودیویی متعلق به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) در یوسف­آباد برگزار می­شد. دلیل هم فیلم­برداری و تکثیر لوح فشرده­ی کلاس­ها بود. به صورتی فشرده از صبح تا غروب به سر کلاس می­رفتیم و یاد می­گرفتیم. 6 استاد آمدند و اصول روزنامه­نگاری را تدریس کردند.

 از میان آن­ها، با سوادترین­شان که روزانه لااقل 50 صفحه کتاب می­خواند و اطلاعات­اش ما را شیفته­ی خود کرده بود، کسی که معروف به متخصص مصاحبه با هاشمی رفسنجانی بود و کتاب­هایش چندین و چند بار چاپ شده بود، دو سه سالی است که در آمریکا است. هم او که مقاله­نویسی را به ما می­آموخت و «کلیک کلیک، بنگ بنگ» معروف سعید حجاریان را نمونه­ای عالی از مقاله­ای سیاسی و ژورنالیستی می­دانست.

 خوش ذوق­ترین آن استادها هم، که از اعضای اصلی تحریریه جامعه و توس و ... در بهار مطبوعات بود و سردبیری را به ما می­آموخت، مدت­ها است که بی هیچ نام و نشانی که یادآور خاطره­ای باشد، با آن تکیه کلام معروف «لابد» عضو شورای سردبیری روزنامه­ای اقتصادی است و گاه هفته­ای یک بار هم در ضمیمه­ی «اعتماد» می­نویسد.

همین و هیچ!  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/7/24 و ساعت 10:8 عصر | نظرات دیگران()

راستش را بخواهید، زیر حجم سنگینی از کار و شاید هم روزمره­گی گرفتار شده­ام. کار، امان را بریده است و زمان را هم به آتش می­کشد. به کجا خواهیم رسید؟ خوب معلوم است! حدود دو هفته­ای هم هست که می­توان گفت، کتاب خواندن را رها کرده­ام. نه که رها، ولی خُب به هر حال، بسیار کم­تر می­خوانم به نسبت پیش. راه درمان را خوب می­دانم اما در شرایط فعلی ما، نه تنها دانستن گاه چاره­ی درد نیست، که خود افزون کننده­ی درد است. نه تریاق می­شود و نه نوشدارو. نه تسکین دهنده است و نه درمان کننده. دانستن، خود گاه سخت­ترین درد است ... این حال شخصی مرا، که گاه و بی­گاه مورد اعتراض دوستان­ام هم قرار می­گیرد، اضافه کنید به حال و روز این روزهای جامعه. این­که در چنین روزهایی، ننویسی و سکوت کنی. از راه­پیمایی روز قدس و خطبه­های قبل آن و سخن­رانی بعد از آن، از خبرگان و بیانیه­ها و نامه­ها، از مخابرات و خصوصی­سازی، از دادگاه و شعار و عدالت و سازمان ملل و مصاحبه و آزادی و چه و چه و چه. این همه موضوع و سوژه برای نوشتن باشد و ننویسی. نه بگذارند و نه بتوانی که بنویسی. خواسته­ی شخص تو هم که لابد به حال­ات برمی­گردد که پیش از این، از آن گفتم ...

چهارشنبه شب بود، بعد از حدود پنجاه روزی، جمع کوچکی هفت نفره، موفق شدیم که هماهنگ کنیم و یک­دیگر و هم­دیگر را ببینم و گپی بزنیم و شامی بخوریم. میزبان، ما را به طلاییه مهمان کرد. چون یکی، دو باری پیش از این، که قرعه­ی فال را به نام او زده بودند. در پرانتز یا کمان فارسی! بگویم که میزبان هم خود، مهمان کارت تخفیف واجازه­ی ورودی بود که از آن برای مهمان کردن ما استفاده می­کرد. بماند. مقصود چیز دیگری است، این­ها همه کعبه و بت­خانه است!

دوستی از جمع که ارتباطی هم با دوستان رسانه­ی انگار ملی داشت و در شبکه­ی جام­جم، کارهایی کرده بود، می­گفت می­دانید داستان بادکنک­هایی که به تعدادی انبوه در روز قدس در راه­پیمایی پخش شده از تلویزیون در خیابان انقلاب، دیده می­شد چه بود؟ طبیعی بود که اظهار بی­اطلاعی کنیم. گفت که تعدادی از این افرادی که چوبی به همراه بادکنک­های فراوان در دست داشته­اند، از طرف صدا و سیما مأمور شده بودند تا در مسیر خیابان انقلاب، هر جا که «سبز»ها را دیدند، در جلوی آن قرار بگیرند. پرسیدیم آخر برای چه؟ مگر یک انسان و تعدادی بادکنک، می­تواند جلوی مردم را بگیرد؟ خندید. می­گفت قراری بود برای تصویربرداران تلویزیون، تا کادر دوربین خود را تا آن بادکنک­ها ببندند. این­گونه می­شود که حجم باقی افراد در پشت سر و پس زمینه­ی تصویر، مشخص خواهد شد اما خبری از «سبز»ی نخواهد بود. از تکنیک­های فیلم­برداری دوستان است که گاه از آن به صورتی بی­شمار استفاده می­کنند!!

اما همین الآن این قصه­ی بادکنک، مرا بی­اختیار به یاد بچه­گی انداخت. یادتان هست بادکنکی را که زیادتر از حد مجاز آن باد می­کردیم، چه می­شد؟ یادتان هست که این حد، هیچ­گاه بر روی هیچ بادکنکی، مشخص نشده بود؟   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/7/10 و ساعت 6:43 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 6
مجموع بازدیدها: 200767
جستجو در صفحه

خبر نامه