تخته سیاه
«حالا که آمدهای
از من میپرسی
این عصا و این عینک چیست؟
من از سالهای بیباران
با تو چیزی نمیگویم»
محمد رضا عبدالملکیان
پانوشت: به پای زیبایی نگذاری فقط نوشتن اینها را. بخوان، بخوان و بنویس بانو ...
گزارشگر سیما میپرسد: «چه خاطرهای از بیدار شدن صبح دارید؟» هیچکس، هیچکس نگفت که بیدار شدن و دیدن روی تو، جاودان کنندهی هر صبح است. زیباترین و شیرینترین خاطرهی صبحانه ...
حالا دیگر میتوانی بخواهی ننویسم؟
«معین» گوش میکنم. برای هیچ. میخواستم فلسفهای پیدا کنم برای این شنیدن «صبحات بهخیر عزیزم» معین و نتوانستم و خُب مگر هر کاری باید فلسفهای هم داشته باشد و فکری؟
میگفتی که گفتن این حرفها و اصلاً اینجا نشستن – همینها بود؟ عینِ همینها؟ -- برایات بسیار سخت و مشکل است. تعبیرِ قشنگتری هم داشتی. میگفتی که با گفتن این حرفها، داری خودت را دار میزنی ...
من باید چیزی بگویم دیگر؟
حس خوبی برای نوشتن ندارم. چند روزی مرخصی گرفتم تا سفری بروم و نشد. بنویسم و بنویسم، شد یا نشد؟ این را نمیدانم. از دنیا بریده شدهام در این چند روز. آرش و مصطفی و حمید و محسن و احمد، SMS زدهاند. به احوالپرسی و شادی، من اما تنها سکوت کردهام. از دنیا بریده شدهام. لازم هم شاید باشد. نه؟
راستی، حالا دیگر میتوانی بخواهی ننویسم؟
پانوشت: وقت نوشتن این پست، مطمئن بودم از اینکه در «تخته سیاه» قرار نخواهد گرفت!
عاشق کلمه باشی و فرار کنی از عاشق کلمه. دوستاش نداشته باشی. میشود؟ میشود. میشود که فیلمی را دوست داشت، رُمانی را، آهنگی را، نقاشیای را، مجسمهای را و میشود، خوب هم میشود که آن کارگردان و نویسنده و خواننده و موزیسین و نقاش و پیکرهساز را، دوست نداشت. حتا متنفر بود. از این هم بالاتر. مگر دوست داشتن یک ماشین و یک لباس و یک ساختمان، به معنای دوست داشتن سازنده و خالق آنها است؟ لابد جز خدا، که دوست داشتن آفریدههایش به پای دوست داشتن خودِ او هم گذارده میشود، دیگر نتوان و نمیتوان برای باقی، چنین گفت. چنین کلی گفت و نگاه کرد. منطقی است. میشود نوشتهای را دوست داشت و نویسندهی آن را نه.
میگویی که نوشتههایت کمکام کرد در تصمیمگیری و یا شاید هم شناخت. این هم درد عجیبی است. نویسندهای که گور خود را با کلماتش میکند. مینویسد و آن نوشتهها، سنگ لحدی میشود بر روحاش تا در آن تنهایی محض، که به خاطر آن، به خاطر فرار از آن، نوشته بود و مینوشت، باقی بماند و خُب هر چه را که خراب کنی و از بین ببری، مگر میتوان با کلمه کاری کرد؟ ساختمان و سنگ و آجر را با پُتک ویران میکنی، گیرم که گویی نوشتهها را هم پاره و پُستهای وبلاگ را هم حذف کنی. اما اینها که میگویی هیچ کدام، کلمه نیستند. اثر عینی کلمه را از بین بردن، مگر خود کلمه را از بین میبرد؟ نبود معشوق، مگر ویران کنندهی عشق است؟ با آن هجوم، با آن سرشاری چه میتوانی کرد؟ چه میتوانم کرد؟
گفتم بنویسم و گفتی نه. گفتم چشم و باورت شد؟ نمیدانم. پرسیدی که نوشتی؟ گفتم که قبول نکردی و ننوشتم. خندیدی. من اما، ننوشته بودم. آن ننوشتن به خواست تو، کلمه را از من نگرفت. واژهها را بند نزد. تنها اثر را نساخت. نوشتن را متوقف کرد. روزها است ...
ویران کن، بانو.
سهیل آمده بود به در خانه بعد از تماس تلفنی دیشب. آمده بود تا صحبت کنیم و من تعریف ماجرا کنم و او به قول خود، بگوید عیبی هم ندارد که هیچ، تازه بهتر هم هست. گفتم و گفت. به «دار زدن تو» که رسیدیم، ویران شد. به خانه که برگشتم، مثل تمام دیروز و دیشب و امروز و امشب، «محمد نوری» را شنیدم. میخواند:
«با یاد روز آشنایی، همراه اندوه نگاهات
رفتم که دیگر برنگردم، دیگر نمیمانم به راهات
یاد تو همچون سایه با من، هر جا که رفتم همسفر بود
تو بی من و یاد تو با من، عشق تو دیگر بی ثمر بود
من قصهی اندوه و دردم، رفتم که دیگر برنگردم
من شعلهای خاموش و سردم، رفتم که دیگر برنگردم
رفتم دگر، بدرود، بدرود، پایان گرفت افسانهی ما
چون قایقی در دست طوفان، ما عشقمان گم شد به دریا
رفتم دگر، بدرود، بدرود، از من چه دیدی، من چه کردم
از من گذشتی، بی تو من هم، رفتم که دیگر برنگردم
اکنون چو پاییز نگاهات، غمگینام و تنها و خسته
کی میتوان برگشت افسوس، پشت سرم پلها شکسته
پانوشت: از ماجرای «دار زدن تو» خواهم نوشت. اینجا یا جایی دیگر.
باید حدس میزدم. دیروز دوشنبه بود و الآن، مدتها است، سالها است که دوشنبهها، خاطرات شیرینی را برای من به جای نمیگذارند. خرافاتی هستم؟ خرافاتی شدهام؟ نمیدانم. به هر حال اینها هیچ کدام، دوشنبه بودن را از دیروز نمیگیرد. از بچهگی، دوشنبهها را دوست داشتم. همین جور الکی شاید. حس خوبی نسبت به آن داشتم. اما بزرگتر که شدم، تراژدیهای دوشنبهای آغاز شد. آغاز شد و اوج گرفت. اوج گرفت و پرواز کرد. پرواز کرد و از دیدهها پنهان شد. آنقدر که گاه، از یادِ من هم میرفت که دوشنبهها، چه خاطرات تلخی را برایم به جای گذاشتهاند. میخواهم بنویسم. از چه اما؟ یا شاید هم بدتر از آن، از که؟ غوغایی است. سرشار از سکوت.
هفتهای پیش، همین روزها، نوشته بودم که سرشار از واژهام، از کلمه. و خدا را ببین که این انسان چگونه دیگرگون میشود. واژگون میشود و برمیخیزد لابد ققنوسوار. به یادِ «شاملو» میافتم. آنجا که میسراید: «ققنوس در باران» و آنجا که «یغما»، در کتاباش از خطابی به «بامداد» میگوید که این عبارت، خودِ فریاد است. خودِ شعر است. مثنوی است.
خوابی لابد. 20 دقیقهای از 7 صبح گذشته است و من مینویسم. کجا بودم؟ از «چه» میگفتم یا از «که»؟
نوشته بودم که نوشتن، عریان کردن روح است. البته که تنها این نیست. نوشتن، جاودان ساختن واژهها است. جاودانه کردن خاطرهها تا همیشهی تو. لابد که باز هم، همه این نیست. لابد که این جاودانهگی هم، همیشهگی نیست. قیدی دارد. تبصرهای. دوباره تکرار کنم؟ تبصرهای. این روزها، این واژه هم دردناک شده است.
عهدی ببندی و تبصرهای بر آن بیفزایی و بعد، آن تبصره، تو را در آغوش خود گیرد. آنقدر سخت و محکم و دلنشین و دوست داشتنی و فراموش نشدنی، که در آغوشاش جاندهی و بمیری و تمام شوی. نگو که باز به یاد ققنوس در باران میافتی. نگو، که دیگر ققنوس بودن هم، ققنوس شدن هم تکراری است. ملالانگیز است. این بار به یاد «ژوکر» میافتم. آنجا که «یوستین گُردرر»، «راز فال ورق»اش را در لفافهای پنهان، به زندگیای ژوکر گونه اختصاص میدهد و تو، معنای تفاوت را میپرسی.
چه باید بگویم؟ که دیگر، گفتن را هم چونان نوشتن، از من دریغ ... ، فعل را نمینویسم. تا ضمیر آن، به جستوجوی مخاطباش برنخیزد. سرشار از سکوتام. از دیشب، چند کلمهای بیشتر، آن هم بنا بر ضرورت، که سلامی را جواب باید گفت، بر زبان نیاوردهام. حیران، شاید واژهای درست باشد. میگذرد؟ میدانم. میدانم که لبخندی هم بر گوشهی لب خواهد نشست همراه با این گذشتن. میدانم که شاید قطره اشکی هم فرو بریزد همراه با این گذشتن. اولی را به یقین و دومی را به احتمال. که نصیب و قسمت را در روز ازل نوشتهاند لابد.
وای. قرار نبود و نیست که عاشقانهای بنویسم. لیلاوارهای. که سالها پیش، مینوشتم و هیچگاه، هیچ مخاطبی نیافت. دوستی بود که نام بانویش، لیلا بود. خبردار شده بود از این لیلاوارههای من، که یکی از آنها در هنگامهی شبِ شعری، عریان گشته بود. خبردار شده بود و طلب میکرد. عشقاش به بانو را از واژهگان من طلب میکرد. او، نصیبی نبرد از آن واژهها، اما همیشه که اینگونه نبود. همیشه که سختدلی و سنگدلی، پیشهی ما نبود...
کجا بودم و کجا رفتم. سفر باید کرد. خالی باید شد. و خُب در این کویر، که دیگر گاه به صحرا بیشتر شباهت دارد، همین نوشتن، هنوز خالی کنندهی من است. نوشتنی که با هزار سانسور، جریان مییابد. شرایط و محیط و پیرامون و قانون که بماند، که هیچ مهم نیست، که اندیشه را، دل را، به اینها نمیتوان محدود ساخت، از خود سانسوری گریزی نیست. از روحی که مدام سر در گریبان است، هیچ گریزی نیست. فریاد را نمیتوان انتظار داشت. عریان شدن را که دیگر هیچ. و تو، باز میشوی سرشار از سکوت.
اینها به کنار، این روزها، قیدی دیگر هم، حدی دیگر هم، دستِ قیچیای قویتر هم، نوشتهها را قبل از نوشته شدن، میخواند. هنوز خون بر کاغذ نریخته، قصاص میکند...
چهقدر خوب بود اگر میشد، اگر میتوانستم الآن از قمریای بنویسم که پشت پنجرهی اتاق نشسته و در تناش، هزار رنگ جاری است. چهقدر خوب بود و کاش میشد که دانه، دانهی آن رنگها را بر روی بوم بپاشی و بوم را به دیوار خانه، زینت کنی.
و مگر میتوان اشک را از کسی گرفت؟ گفته بودم و قبول داشتی که مرد هم، گریه میکند. با خواندن از «نادر»، این قبولی به باور و یقین هم خواهد رسید. خواهد رسید. راستی، امروز واژهها چه دردناکاند باز. باور و یقین هم خنجر شدهاند. نیزه. یا شاید دارتی که به سوی من روانهاند. و همین دارت هم. هیچ اینگونه نیست که نشسته باشم و فکر کرده باشم و واژهها را کنار هم چیده باشم که اینگونه شود، دردناک شود، خاطرهناک شود و هزار شودِ دیگر. هیچ، اینگونه نیست. رواننویسی را به دست گرفتهام و تصویری مات از خودم را که نیمرخی از آن تاریک است، در شیشهی میز میبینم و مینویسم. فقط، مینویسم. تا کمی عریان شوم. کمی جاودانه و شاید بیشتر از هر دویِ اینها، آرام. موفقام؟ به گمان تو، بیشک. به خیال من ...
این آرام شدن، به چه معنا است؟ باز هم واژه. گفته بودی که عاشق کلماتی. نه، راستی، که ضمیر آن عاشق بودن، «ما» بود. ما عاشق کلماتیم. این «ما» هم، دیروز دردسر ساز شده بود.
میگذریم. میگذریم و به چند سال بعد میرسیم. باز میگردیم و میخوانیم. با هم و بیهم، شاید در مرتبهی بعدی اهمیت باشد. شاید مهمتر، همان بازگشت و خواندن باشد. همان که نوشته بودم. باید بازگشت. باید عاشق شد و بازگشت. کم میآورم. واژهها را کم میآورم. سکوت ...
پانوشت: همانطور که هویدا است، متن متعلق به سهشنبه 20 مرداد 88 است. فردای دوشنبهای دردناک.
هر چه هم که تلخ باشد این دنیا، دیشب و امروز را باید جشن گرفت. باید پای شادی و اُمید بر زمین کوفت. که برای خستهگان از جور زمانه و بیداد بیدادگران، تنها اُمیدِ آمدن اوست که مایهی زندهگانی است...
اُمید که بیاید و آزادی را، عشق و دوستی را، عدالت و حقطلبی را، غربت را، تمام خوبیهای ذات به فراموشی رفتهی انسان را، معنا سازد... که ما را چاره، تویی ...
این روزها باید از چه نوشت؟ از ندا و سهراب یا از مروه و سین کیانگ چین؟ از گاز اشکآوری نوشت که در بازگشت از نماز جمعه، نصیبت میشود یا از ضربهی باتومی که بر بدن پیرزن مینشیند؟ از وحشت و ترس نوشت یا از امید و شاید هم آزادی؟ از اخبار معروف سیما نوشت و خبرنگار محبوب دولتاش یا از بیبیسی فارسی و سیاوش و پونه؟ از کارت دعوتهایی باید نوشت که برای نماز جمعه صادر میشود و بی آن، باید مدتها در پشت در بمانی تا بلکه زمین چمن سابق دانشگاه پر شود یا اینکه از خیل جمعیت بنویسی که شعار میدهند و هیچ هم که نگویند، تردیدی را فریاد میزنند؟ از عکسهای خبرگزاری فارس باید نوشت که باز هم همان اخبار معروف، با خوشحالی نشان میدهد یا از صحنههایی که به چشم خود دیدهای؟ از گزارشهای کیهان نوشت یا باز هم همانها که دیدهای؟ از سانسور صحبتهای هاشمی در سیما نوشت یا آن صحبتهایی که تو، خود شنیدی؟ از مردم سالاری دینی یا دموکراسی؟ از وظیفه و تکلیف یا حق؟ از اُمت یا ملت؟ از سرسپردگی یا آزادی؟ از زندان انفرادی و بازداشت و اعتراف یا حقوق بشر و معیارهای انسانی و البته دینی؟ از چه باید نوشت؟ میتوان از وحدتی نوشت که از آن دم زده میشود و آنگاه در خلوت، آن کار دیگر میکنند؟ میتوان؟ بعید است. سخت بعید است.
میتوان حتا از نفرستادن SMS نوشت، از روشن کردن شمع، از سفر به مشهد و هیچگاه به تماشای آن اخبار معروف ننشستن، میتوان از تمام اینها نوشت. از تاریخ سرشار از درد این سرزمین میتوان نوشت و سخت دل نگران قضاوت آیندهگان بود، همانگونه که اینک ما با افسوسی دردناک، گذشتهی گذشتهگانِمان را میخوانیم. میتوان از تمام اینها و باز بسیار چیزهای دیگر نوشت. اما من، اینها را نوشتم تا شاید توجیهی باشد بر ننوشتنم. که خُب از اینها همه، «تنها» میتوان نوشت ...