تخته سیاه
این روزها که سرد است ، که برف می بارد ، که زمستان است ، این روزها که انگار هم زمین و هم زمان یخ زده است ، من و دلم که هیچ ، دل « تو» هم انگار یخ بسته است ... انگار که « تو» هم افسون این سرما شده ای . پایت در این برف ها فرو رفته است و سرمای آن تا مغز استخوانت ، تا تمام « تو» نفوذ کرده است .
« تو» را هیچ گاه این گونه به یاد نمی آورم و به یاد هم نمی سپارم . که « تو» هنوز هم همان خوبی هستی که بودی ... که هستی ...
زندگی از این یکنواختی ملال آور رهایی ندارد و شاید بهترین دلیل این ننوشتن چند وقته به جز سرما و یخبندان ! شکاندن همین یکنواختی باشد حتا اگر این تغییر نه خوب که حتا تلخ هم باشد . از بسیاری چیزها می توان نوشت . از همین سرما و یخبندان ، از انتخابات و حتا آمدن بوش به منطقه . اما به خود می گویم همین لحظاتی که چه کم و زیاد صرف گفتن این حرف ها می کنیم زیادی هم هست و این روزها که می گذرد ، به قول « قیصر» می گذرد . از دیدار دوستان و سفر کوتاهی که رفتم هم می توان نوشت . از بودهای نابود شده هم . از انتظار . از انتظار هم می توان نوشت .
انگار که پیدا کرده ام . داشتم همین جور می نوشتم تا به این بهانه از هیچ ننویسم و این پست را تمام کنم تا نامه ای دیگر را در پست بعدی قرار دهم . اما آن کلمه آخر مرا گرفت . در این روز « تاسوعا» که جمعه هم هست ، آن کلمه ، « انتظار» مرا گرفت . یادم افتاد باز که این همه نوشتن و ننوشتن ها حکایت از انتظار « آقا» یی دارد که همیشه منتظرش هستیم . که روزی که بیاید دیگر هیچ دردی نیست . از او هم نمی توان نوشت ...
پستی نوشته بودم و هنوز save نکرده بودم که برق قطع شد و پست ناتمام . چاره ای هم که نیست .