تخته سیاه
خطاب و گاه حتا عتاب میشنوم که چرا نمینویسم. این خطاب، بیشتر مربوط به «تخته سیاه» است و عتاب، بیشتر مربوط به محل کار. که چرا بیش از یک ماه از آغاز سال نو گذشته و من حتا تبریکی، خشک و خالی، برای دوستانم در فضای مجازی نمینویسم. به دنیای واقعی هم که سری بزنم، اوضاع چندان تفاوتی ندارد. آنجا هم گلایه و توقع رؤسا وجود دارد که سخت بر این اعتقادند که صاحب این قلم، آنگونه که باید، نمینویسد. این پست، شاید دفاعیهی باشد از سوی کسی که پیشاپیش، قصور خود را باور دارد و حکم قاضی را پذیرفته است ...
این روزها، بیش از پیش، درگیر روزمرهگیهای دنیا شدهام. کمی بیشتر که نگاه کنید، طبیعی هم هست. مدتی است – که میدانید!! – زندگی را رها ساختهام و زندهگی را شروع کردهام و این خُب، ملزوماتی دارد. باید کارهایی را انجام داد برای فراهم کردن مقدمات زندهگی دو نفره، که قصد توضیح آن را ندارم و اصلاً خود میدانید. تنها همین که این کارها، بیش از همه انرژی صرف میکند و ذهن را درگیر میکند و مجالی به پرواز پرندهی رؤیا نمیدهد. باز بماند دنیای پولکی و البته ارزان و بیتورم این روزهای ما!!
دیگر، خواندنیهای این روزها است و دلمشغولیهای دیگر. از خواندنیها کمی قبل گفتهام و کمی بعد، میدانید که خواهم گفت. در این میان، به پیشنهاد مصطفی و البته تشویق و حمایت بانوی زندهگیام، کاری برای دل را شروع کردهام. به کلاسی میروم و مقدماتی از «دو ر می فا سُل لا سی» را میآموزم. از این هم بعدها بیشتر خواهم نوشت.
با این وجود خوب میدانم که اینها همه بهانه است و نوشتن، از تمام این سدها – اگر بتوان حتا نام سد به آنها داد و خود این بهانهها، خود دلیلی برای نوشتن نباشند، که راستش را بخواهید، من خود این دومی را بیشتر باور دارم!! – خواهد گذشت.
آن عتاب در دنیای واقعی و این خطاب در دنیای مجازی، بیشتر به دلیل حال و روز این روزهای جامعه است. در فضایی به شدت امنیتی و سرشار از سوءتفاهم، زندگی – و نه این بار، زندهگی – میکنیم. آقایان یا نمیدانم هر چه که نامشان بگذارید، چوبی را در دست گرفتهاند و به راحتی و بیخیال عواقب آن، هر کسی را به اتهامی مینوازند. کافی است تنها کمی، افکار و نوشتههای کسی، با خواست آنان مغایرت هم که نه، حتا گوشهای داشته باشد. به سادهگی، اتهامها را ردیف میکنند و پرونده را پُر و پیمان میکنند و ...
اینها را اگر میگویم و بهانه برای کمتر نوشتن میکنم، از روی ترس نیست. که حتا اگر آن هم باشد، هیچ غیر عاقلانه نیست. از اینرو از روی ترس نیست که خوب میدانم همین الآن و از مدتها پیش هم، آن پُر و پیمانی وجود دارد و جرقهای تنها شاید لازم باشد. دیگر اینکه روزهای دانشگاه، هنوز هم گواه است بر راه و روشی که درستیاش را باور دارم. این فضایی که از آن گفتم، که رخوتآمیز است و سرد، که بیخیالی را تقویت میکند، امید را به کُشتن میدهد. در چنین فضایی که اشتیاق برای دانستن و ساختن و ایجاد کردن از بین میرود، که هر صدایی گاه تنها کمی متفاوت، چنین بازتاب و واکنشی مییابد، سکوت هم شاید زیادی باشد که انگار برخی تنها نبودن را میطلبند و اگر دستشان میرسید، نوشتن و ساختن و بودن را که هیچ، فکر کردن را هم تعطیل میکردند و بر زیر نظارت خود میگرفتند و شاید حتا برای آن هم باید به ادارهای میرفتیم و مجوز میگرفتیم و ... بماند.
خطی مینویسم و تمام. اگرهم توضیح بیشتری میخواهد، واگذار میکنم به نظرات دوستان هم دانشگاهیام. پس این روزها، اصلاً خیال کنید انگار که چون روزهای دانشگاه، همانگونه که هم دانشگاهیهایم به خوبی میدانند، «بنیان» به شمارهی نهم رسیده است ...