سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آنکه خوب گوش دهد، زود بهره برد . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 8

شرمنده از " تو" . ولی انگار باز باید نقل قولی کنم .  انگار که  وصف حال من است . این بار از مصطفی مستور از" حکایت عشقی بی قاف ، بی شین ، بی نقطه " :

 

« حرف که می زنی / من از هراس طوفان / زل می زنم به میز / به زیر سیگاری / به خودکار / تا باد مرا نبرد به اسمان /

لبخند که می زنی / من – عین هالوها – زل می زنم به دست هات / به ساعت مچی طلایی ات / به استین پیراهن ات / تا فرو نروم در زمین /

دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای / در کلمه ای انگار / در شین / در قاف / در نقطه ها . »

 

و من سال هاست که فرو رفته ام در کلمه ای انگار. می ایی ؟

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/1/31 و ساعت 11:15 صبح | نظرات دیگران()

و اما دیشب .

انگار این یادداشت تنها و تنها مخصوص " تو" است . که لابد تشکر کوچک و کوتاهی است بابت بودنت. بودنت هم اما جور دیگری بود . باز هم باید گنگ نوشت یا نه ، نمی دانم؟ و این ندانستن گاه دردی سخت وحشتناک است . خود را و تو را به پست بعدی ارجاع می دهم تا شاید دلیل بود و نبود خود را و کاش " تو" را بنگارم . تنها می گویم : اومدی ، معجزه کردی .

راستی ، مرا دیدی ؟


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/1/31 و ساعت 10:46 صبح | نظرات دیگران()

زیبا بود اگر می امدی ، نوشته هایم را می خواندی – چون پیشین ، چون سال های انگار دور – و ان وقت برایم پیامی می گذاشتی و جلوی نام پیام دهنده می نوشتی : " تو "


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/1/30 و ساعت 12:15 عصر | نظرات دیگران()

کارم شده نامه نوشتن . جالب است که تمام نامه هایم تا به حال بی جواب مانده است . وقتی که قرار شد دانشگاه را ترک کنم و به سر کار بروم ، طبیعی بود که مراسم خداحافظی – همان goodbye party-- بگیرم . اما بنا به دلایلی که ان ها را در لفافه در نامه ای توضیح داده بودم ، ترجیح دادم که غایب مجلس   باشم . خلاصه من خود نبودم و دوستی در غیابم زحمت کشید و از روی دست خط افتضاحم ان چه را که نوشته بودم برای بقیه خواند. در پایان ان نامه شعری از منوچهر اتشی اورده بودم . انگار که تمام دلیل نبودنم را می گفت :

« من امدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ

در خاطر هیچ ادمیزادی نمانم

ننشسته ام تا جای کس را تنگ سازم

یا چون خداوندان بی همتای گفتار

بی مایگان را از ره تاریخ رانم ،

سعدی بماناد !

کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت

من می روم تا شاخه ی دیگر بروید

هستی مرا این بخشش مردانه اموخت . » 

اما امشب قرار است بودنی باشد ! می دانی که اگر نباشی ، باز هم من غایبم !

پانوشت : مانده بودم عنوان این یادداشت را چه بگذارم . بی هیچ دلیلی نوشتم : مثل شب گریه ی عاشق .


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/1/30 و ساعت 8:18 صبح | نظرات دیگران()

دوست خوبم محمد بینا مطلبی نوشته و ان را برای من فرستاده تا در " تخته سیاه " جای گیرد و شما هم ان را بخوانید . انان که با من در یک دانشگاه تحصیل کرده اند ، او را به نیکی می شناسند :

« سلام اقا مصطفی ! مثل این که تو دست بردار نیستی و می خواهی در این راه پای دار باشی . ( نکته را که گرفتی ! ایول ) اخه به تو چه مربوطه که " مثل تمام زندگی " ما چه جوری است ؟ لبالب ازلبخند و بوسه ! معلوم است که تحت تاثیر افکار منحط غرب هستی و ترانه های مبتذل گوش می کنی . مگه بد شده که دربی مساوی تمام شده ؟ شما می خواهید ببرید تا شیشه بشکنید ؟ فکر کردید که چی؟ از سیما صحبت می کنی ، حتما 2 روز دیگه هم می خواهی از مینا صحبت کنی . حالا بماند که اقای ده نمکی در برنامه زنده تلویزیونی می گوید که قصه سیما و مینا برای بچه های جنگ است . ما خودمان می دانیم که شما نمی توانید هیچ چیزی را به بچه های جنگ ببینید و می خواهید همین سیما و مینا رو هم از اونا بگیرید . تازه ما خودمان می دانیم که  تجاوز کار بدی است و این کار را نمی کنیم و هر کسی که تجاوز می کند را باید گرفت و ]... [  کرد . و اصولا وقتی راه شرعی و قانونی هست چرا ادم عاقل از ان راه اقدام نکند ؟  از این پسره مهاجرانی هم خیلی می نویسی که خب کار خوبی نیست . دیگه یادم نیست چی نوشته بودی . شاید بعدا بازم ارشادت کنم . خداحافظ »

این نامه گویا بازگشت محمد بینا است به نوشتن . او دوست و همراه من در سال هایی بوده که نشریه ای را بنیان نهاده بودیم . بازگشت ش را خیرمقدم می گویم و منتظر نامه های دیگرش هستم .   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در چهارشنبه 86/1/29 و ساعت 5:10 عصر | نظرات دیگران()

نامه ای نوشته بودم به دوستی – با ان قبلی فرق دارد !! --  که ان را این جا می اورم . با این توضیح که از میان نامه هایی که تا به حال برای او نوشته ام شاید تنها این نامه باشد که قابلیت همگانی شدن را داشته باشد :

 

سلام .

دل نوشته ای است که ساعتی قبل از رفتنم نگاشتم . بی هوا و بی هیچ تفکری . هوای رفتن به سرم زد و باز قلم و کاغذ انگار چاره ی فرصت باقی مانده بود . تقدیم به تو ، با تمام درد های نگفته ام :

سخت است از هیچ نوشتن . از بودی که نبود شد . از هستی که نیست . سخت است قصه گفتن ، درد را فریاد زدن و یا حتی دم فرو بستن .

یا نه اصلا ان چه که سخت ترین کارهاست خود بودن است . همین بودنی که ما را رها می کند از یکدیگر و جدا . به ظاهر فارغ می سازد که تو پی کار خود باش و من هم به دنبال خود که نه تو از منی و نه من از ان تو . سخت است این قصه ی مدام . این تکرار مکرر دایره ی حیات .

و باز درست همین جاست که گویی چاره ای نیست تا تنها ، تنها بنشینیم و سر در گریبان تنهایی خویش فرو بریم و نغمه سر دهیم و بخوانیم و زار بزنیم و سر انجام به تلخی ، عادت کنیم . تنهایی را همنشین همیشگی خود می سازیم که تو دیگر نیستی . که تو ، نه که نیستی که هستی و درد این است که از ان من نیستی .

و راستی مگر ، این از ان من بودن ، عین خود خواهی نیست ؟ و مگر من و تویی که گاه به تکرار و گاه به ناچار نام خود را عاشق نهاده ایم ، قرارمان با خود و با تو بر این نبوده تا فراموش کنیم خود را و با تو باشیم ،

با تو تنها .

مگر قرارمان این نبوده که دیگر در کنار تو ، منی وجود نداشته باشد که من ، همه تو ام و تو ، همه من . حال در این میان این انحصار ، این گلایه از    " از ان من نبودن " چه جایی دارد ؟ مگر هنوز منی هم وجود دارد که تو از انش باشد یا نه ؟ و مگر نه این است که اگر هنوز این من زنده است و دستی بر اتش مثلا عشق مان دارد ، دیگر این اتش عشق نیست که چیز دیگری است .

و جواب انگار که سخت دردناک است .

                                                                                                                                                       26/فروردین/1386

پانوشت : این تناقض وحشتناک عاشقی است انگار . درد بی درمان را می بینی؟


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 86/1/28 و ساعت 11:10 عصر | نظرات دیگران()

1-     به "مکتوب"http://www.maktuob.ir حتما سر بزنید . دکتر مهاجرانی ، داستان کوتاهی نوشته که بسیار خواندنی است .

2-     برای نسل سوم امروزی که به شدت فلسفه زده است ، خواندن مقاله برتراند راسل در شماره پنجم "مدرسه" می تواند بسیار جالب باشد . راسل در این مقاله شرایط فیلسوف شدن را توضیح می دهد !

3-     مصاحبه دکتر سید جواد طباطبایی با شماره اول "شهروند" هم خواندنی است .

4-     سیمین دانشور هم در مصاحبه ای که با ضمیمه هفتگی"اعتماد" داشته ، کمی ازمشکلات روشنفکران و نویسندگان امروزی گفته است .

5-     با ان همه تعریفی که  از " مرشد و مارگریتا " اثر جاودان بولگاکف شنیده بودم ، همیشه حسرت  می خوردم که چرا هنوز ان را نخوانده ام . اما با نقدی که دکتر مهاجرانی در همان ضمیمه "اعتماد" برترجمه فارسی ان نوشته است ، مطمئن شدم که ان چنان ضرری هم نکرده ام ! مترجم ان چنان اشتباهات فاحشی در برگردان رمان انجام داده است که نگران شدم نکند اصلا سمت و سوی داستان عوض شده باشد و به سرنوشت فیلم های پخش شده از سیما دچار شده باشد !! انگار باید تا ترجمه ای دیگر و یا حداقل ویراست مجدد همین ترجمه صبر کرد . هر چند با توجه به ان گوشه های انگلیسی که دکتر از متن کتاب انتخاب کرده بود ، ترغیب شدم تا نسخه انگلیسی ان را ابتیاع کنم . بی جرح و تعدیل و البته سانسور.

6-     راستی نکند که حجم زیادی از ترجمه هایی که صورت می گیرد ، چنین مشکلی داشته باشند ؟ فاجعه است و ما در مقابلش تنها شاید نگران می شویم !! و مگر در این تنگنای فعالیت فرهنگی که فغان تمام بزرگان را براورده است چاره دیگری هم هست؟

7-     داریوش شایگان در بازهم همان ضمیمه هفتگی "اعتماد" می گوید :" به نظرم روشنفکریا وقتی حرف می زند می بایست حرفش معنی داشته باشد ،یا اصلا حرف نزند. برای همین سکوت می کنم"


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/1/24 و ساعت 8:38 عصر | نظرات دیگران()

این 7 بند در حکم شناسنامه "تخته سیاه" است . شناسنامه ای که وعده اش را داده بودم :

1-     تا سه سال پیش – یا حتی کمی بیشتر – فقط و فقط برای خود می نوشتم . نه برای خود که برای "تو". همان روزها در حالی که " تو" ، سراب و ساغر را پیشنهاد داده بودی نام فانوس را برای وبلاگم برگزیدم . وبلاگی که نمی دانم چه شد !!

2-     این روال ادامه داشت تا ان که شد ان چه که نباید می شد . درست از همان روزها بود که با کمک دوستان نشریه ای را در دانشگاه محل تحصیلم  بنیان نهادیم . نام ستون سرمقاله ان نشریه ، " تخته سیاه" بود و هست .

3-     " تخته سیاه " را چه ان جا و چه این جا از " یار دبستانی من " به عاریت گرفته ام . فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتری در مورد این ترانه وجود داشته باشد .

4-     نه فقط زیبایی و دلنشینی "یار دبستانی من " دلیل این انتخاب بود که رسالتی که در این ترانه به عهده دانشجویان گذاشته می شد مزید برعلت شد .

5-     ان چه که در "تخته سیاه " نوشته می شود بر دو نوع است : مطالبی که یک نوع بازگشت به گذشته در ان است و پس از رخوتی سه ساله شاید دوباره نگاشته می شوند ، با این توضیح که خطاب این مطالب همچنان با " تو" است و نه همه . دوم مطالبی که برای همگان نوشته می شود و موضوعات مختلفی دارد . اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و ورزشی و گاه هم حتی طنز .

6-     با ان که می دانم اینترنت  دنیای مجازی است و ما همه شهروندان مجازی ان هستیم اما نیکو است اگر دوستان بازدید کننده علاوه بر این که لطف می کنند و نظر خود را به رشته قلم در می اورند ، مرا از فیض دانستن نام زیبایشان محروم نسازند .

7-     حرفی نیست جز این که باقی همه دلتنگی است که "تو" هنوز هم نیستی ...  

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/1/23 و ساعت 12:29 عصر | نظرات دیگران()

در این چند روزه نبودن و به تبع ان ننوشتن فرصت تبریک میلاد پیامبر( ص) و امام جعفر صادق (ع) را از دست دادم . اما بی شک هیچ ننوشتن هم درست  نیست :

تابستان 83 بود که راهی سفر حج شدم . حج عمره دانشجویی . در مدینه الرسول هر چه که دیدم غربت بود و بس . کوچه پس کوچه های بنی هاشم قربانی طرح توسعه حرم نبوی شده اند . دیگر از ان همه خاطره نشانی نیست . بقیع هم که دیگر هیچ . بهشتی که انگار به خیال خودشان ویرانه ای بیش نیست . صبح که می شود ایرانی ها منتظر باز شدن در بقیع هستند تا به زیارت 4 امام شان بروند . حال بماند که در این میان گاه میان ایرانیان شیفته اهل بیت و شرطه های سعودی بحث و جدل در می گیرد که نتیجه ان معمولا بسته ماندن در بقیع برای روز بعد است . ان گونه که در یک هفته بودنم در مدینه نصیب ما هم شد . ایرانی ها به دنبال مدفن حضرت فاطمه (س) هم هستند . خواه و نا خواه . که این کشش را انگار هیچ چاره ای نیست . وقتی هم که از نخلستان ها و کوچه هایی که دیگر نیستند می گذری بی شک مظلومیت علی (ع) را به خاطر می اوری . اما انگار در این میان او که به راحتی فراموش می شود  رسول خداست . در مدینه علی و فاطمه و تمام فرزندان شان غریب هستند اما او که ازهمه غریب تر است هم اوست که نامش بر پیشانی شهر نوشته شده است . در مدینه انگار جزبا دیدن قبه الخضرا کسی به یاد رسول الله نمی افتد . وارد مسجد النبی که شوی ، می بینی .

او که می بیند چگونه فرزندانش را مورد بی مهری قرار می دهند و در عوض برای ابوبکر وعمرکه در کنارش ارمیده اند زیارت نامه می خوانند . او که می بیند حتی ما هم ، حتی ما به یادش نیستیم . در این زندگی هر روزه مان که هیچ ، به مدینه هم که می رویم او را فراموش می کنیم .       


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در چهارشنبه 86/1/22 و ساعت 11:38 صبح | نظرات دیگران()

« مستقل از انسان و ان چه انسان می کند ، در جست و جوی چیزی در ذات زندگی نباید بود . هرگز از زندگی ان گونه که انگار گلدانی است بالای تاقچه یا درختی در باغچه ، جدا از تو و نیروی تغیر دهنده تو ، گله مکن! هرگز از زندگی ان گونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو ، بدون کار تو ، بدون نگاه انسانی تو ، محبت تو ، ایمان تو ، نفرت تو ، خشم تو ، فریاد تو و انفجار تو ، باز هم زندگی است و می تواند زندگی باشد... »

این گوشه ای بود از یکی از نامه های نادر ابراهیمی به همسرش که در کتاب " چهل نامه کوتاه به همسرم " چاپ شده است . امروز تولد اقای نویسنده است و من که شیفته ی کتاب های اویم جز ارزوی سلامتی و این که هر چه زودتر از دست ان درد کهنه رها شود تا باز هم بنویسد کار دیگری نمی توانم بکنم . کلاس سوم  راهنمایی بودم که " اتش بدون دود " را از کتابخانه گرفتم . روایتی 7 جلدی از عشق ، از گالان و سولماز و قصه های ان ها .  به دانشگاه که رفتم بیشتر با اقای نویسنده اشنا شدم . شاهکارش " بار دیگر ، شهری که دوست می داشتم " را بارها خواندم و به سراغ " یک عاشقانه ی ارام " رفتم . می دانم که ابراهیمی اثار بسیار زیادی دارد اما همین چند کتابی که از او خوانده ام  حاوی نگاهی از عشق و دوست داشتن است که در یک کلام نگفتنی است . باید بخوانی ، چند بارحتی .

« هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت . تو بیدار می نشینی تا انتظار، پشیمانی بیا فریند . بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرت بیا میزد ، زیرا که نفرین،بی ریا ترین پیام اور در ماندگی است .

شب های اندوهبار تو از من و تصویر پروانه ها خالی است »                                     از" بار دیگر ، شهری که دوست می داشتم "


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 86/1/14 و ساعت 3:5 عصر | نظرات دیگران()
   1   2      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 56
بازدید دیروز: 19
مجموع بازدیدها: 198014
جستجو در صفحه

خبر نامه