سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
میان او و حقّ انگاشتن باطل، جدایی می اندازد [امام صادق علیه السلام ـ درباره گفته خدای « بدانید که خداوند میان انسان و دلش جدایی می اندازد» فرمود]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 8

خبر انصراف خاتمی از رقابت­های انتخاباتی ریاست جمهوری دهم با آن­که قابل پیش­بینی بود، اما شاید به دلیل نحوه و زمان اعلام آن، شوک­آور هم بود. برای خود من که از مدت­ها پیش گمانم بر این بود که میرحسین موسوی کاندیدای نهایی اصلاح طلبان است، این نوع کناره گیری به راحتی قابل هضم نبود چه برسد به طرفداران دو آتشه و اعضای ستاد 88 و بچه­های موج سوم. به هر حال به نظرم می­رسد که علاوه بر این­که سید محمد خاتمی به قول خود اخلاقی عمل کرد و قرار پیشین خود را زیر پا نگذاشت، رفتارش عاقلانه هم بود. هم به این دلیل که در مقابل او، جبهه­گیری­ها بسیار زیاد است و به طور قطع نخواهند گذاشت تا آن­گونه که می­خواهد کار را پیش ببرد و هم به این دلیل که به اجماع اصلاح طلبان کمک بزرگی کرد. تنها مشکل این است که بتوان آن جوانان علاقه­مند را هدایت کرد و ضرورت­ها و شرایط موجود را برایشان به درستی تبیین کرد. تنها مشکل این است که عاقلانه رفتار کرد و کمی آرمان­گرایی را با واقعیت­ها تطبیق داد، که چاره­ای هم جز این نیست.

چند شب پیش دوستی برایم SMSی فرستاد. می­گفت که به شماره­ای SMS بزنیم و به آن بگوییم: khatami beman. اضافه می­کرد که این آخرین فرصت است و تلاش برای انصراف سید از انصراف! کاری نکردم. موافق نبودم با این کار. چند دقیقه بعد، همان دوست تماس گرفت. می­گفت که این پیام را برای 40 نفری ارسال کرده است. صحبت کردیم و من به او می­گفتم که شاید کاندیدای آرمانی ما، سید باشد البته آن هم با هزار اما و اگر. اما واقعیت را باید در نظر داشت و از این حیث، میر حسین موسوی و حتا کروبی بر خاتمی ارجحیت دارند. می­گفتم که این هم مهم است که این دو نشان داده­اند بیش از آن یکی، مرد سیاست هستند و خب سیاست هم به چنین مردانی نیاز دارد. او هم از دغدغه­ها می­گفت و باورهایمان. راست می­گفت که نخست وزیر دوران جنگ در سخنرانی­اش در نازی­آباد بسیار کم و تقریبا هیچ از آرمان­ها و باورهایی که ما با آن ساخته شده بودیم، نگفت. حرفش را قبول داشتم. تنها به این اشاره کردم که باید به نفرات تیم همراه و کابینه اندیشید که آن­ها می­توانند چنین کمبودی را جبران کنند. بماند که هر سخن جایی دارد و هر نکته مقامی و شاید هم در نازی­آباد از دموکراسی گفتن و حرفی از اقتصاد نزدن، کج سلیقگی باشد.

این را هم اضافه کنم که شرایط بسیار پیچیده­تر از این حرف­ها است و راستش را بخواهید، نمی­شود و نمی­توان هر چه را که آدمی می­داند و یا به آن می­اندیشد، بر زبان بیاورد. که در غیر این صورت، می­شد حرف­های دیگری هم زد و بسیار بهتر دلیل آورد و تحلیل کرد. یاد گرفته­ام که در میان کتاب­ها و یادداشت­های روزنامه­ها و سایت­ها و وبلاگ­ها، تنها باید به دنبال نشانه­ای بود. باقی راه را باید خود رفت و تنها به وقت عمل، کاری کرد ...

شاهد هم، همین ملی شدن صنعت نفت و نام­هایی که از تاریخ بر جای مانده­اند و نام­هایی که تبلیغ می­شوند. خیابان­هایی که نام می­گیرند و میدان­هایی که بی­نام می­مانند! تاریخی که ساخته می­شود تا باز به یاد «1984» جورج اورول، از مردانی بگوییم که در حال، نه به فکر ساخت فردا، که به فکر اصلاح و گاه حتا ساختن گذشته­اند! اگر دوست خوبم «رضا» باز بر من خرده نگیرد!!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/12/29 و ساعت 9:50 صبح | نظرات دیگران()

در این دو، سه هفته­ای که فرصت نوشتن در وبلاگ نصیبم نشد، چندان بیکار هم نبودم. چند کتابی خوانده­ام و چند صفحه­ای نوشته­ام. باید از هر دو نوشت.

کتاب ششم از «آتش بدون دود» را خواندم با زیر عنوان «هرگز آرام نخواهی گرفت» که 299 صفحه است. گفته بودم که نه می­شود و نه باید از ماجراهای درون داستان نوشت. از این جلد تنها چند خطی را برگزیده­ام که برایتان می­نویسم: «تو در قلب خویش چقدر گریه داری مرد، و علی چقدر گریه داشت؟ شرمت باد از این خرده ریز اندوه که گمان می­بری حکایتی است واقعا! شرمت باد!»

آخرین کتاب این رمان هم، 416 صفحه است و عنوان «هر سرانجام، سرآغازی است» را بر پیشانی دارد. نادر ابراهیمی نوشتن کتاب رادر اردیبهشت 1371 تمام کرده است و چون دیگر آثارش، انتشارات روزبهان آن را منتشر کرده است. راستش را بخواهید تا به حال کسی را ندیده­ام که از خواندن آثار به جا مانده از او پشیمان شده باشد. این را هم بگویم که طراحی هر 7 جلد با پدر گرافیک ایران، مرتضی ممیز بوده است که در آن از فرهنگ بومی مردم صحرا و نقشمایه­های ترکمنی استفاده کرده است.

آخرین چیزی که می­خواهم از این رمان بنویسم، ترانه­ی «مرا ببوس» از حیدر رقابی است، که نادر ابراهیمی آن را در گوشه­ای از کتاب هفتم آورده است و چه تلخ هم هست:

«مرا ببوس!  مرا ببوس!

برای آخرین بار، خدا تو را نگهدار، که می­روم به سوی سرنوشت.

بهار ما گذشته، گذشته­ها گذشته، منم به جست­وجوی سرنوشت.

در میان توفان، هم پیمان با قایق­ران­ها.

گذشته از جان، باید بگذشت از توفان­ها.

به نیمه شب­ها دارم با یارم پیمان­ها.

که برفروزم، آتش­ها در کوهستان­ها.

آه ...

شب سیاه، سفر کنم. ز تیر راه، حذر کنم.

نگه کن ای گل من، سرشک غم به دامن،

برای من میفکن!

دختر زیبا!

امشب بر تو مهمانم، در پیش تو می­مانم،

تا لب بگذاری بر لب من.

دختر زیبا!

این برق نگاه تو، اشک بی­گناه تو، روشن سازد یک امشب من ...

مرا ببوس! مرا ببوس!»

چند کتاب دیگر هم خوانده­ام، اما این پست به قدر کافی طولانی شده است!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 87/12/24 و ساعت 1:30 عصر | نظرات دیگران()

هوای غریبی بود. باد، گوشه­ی نیم پالتو و شال گردن و کت را به بازی گرفته بود. نم باران هم بر روی خاک نقش بسته بر آسفالت که می­نشست، بوی خاک را بلند می­کرد. باران، بر روی شیشه­ی عینکم می­نشست و دید را سویی دیگر می­بخشید. در سراشیبی پیاده­روی خیابانی یک­طرفه، زمین و زمان انگار دست به دست هم داده بودند تا یاد گذشته­ها را برایم زنده سازند ...

پشت کامپیوتر نشستم. با خودم گفتم که سری به «تخته سیاه» بزنم و بعد شروع کنم به نوشتن. تا یادداشتی دیگر برای خوانده شدن آماده شود. در وبلاگ که خبری نبود، اما، مهدی on line بود و شروع کردیم به صحبت. از شعرهایش گفت و چند بیتی را برایم نوشت. بیتی داشت که یاد «کشتن اسماعیل» را زنده می­کرد و مرا سخت تکان داد که انگار عهدی دیرین را به یاد می­آورد. از زیبایی­اش گفتم و مهدی با گفتن از آن «کشتن اسماعیل» که من سال­ها پیش نوشته بودم، باز مرا آتش زد. می­گفت و چه نیکو هم می­گفت که قرار نبود در «تخته سیاه» تنها از سیاست و کتاب­ها بنویسم. راست می­گفت. قرار چیز دیگری بود. یاد «شناسنامه»­ای افتادم که برای «تخته سیاه» نوشته بودم و آن همه شور و حال که از سال­ها قبل آغاز شده بود و شاید که نه، به یقین، تازه سرد شده و خفیف شده­ی آن در نوشته­هایم در ویلاگ نمایان می­شد. آری، عهدی دیگر در کار بود ...

به همین­ها فکر می­کردم. به «تو»، به رؤیاها، که ناگهان صدایی مرا به خود آورد. در پیاده­روی آن خیابان یک­طرفه، موتورسیکلتی که می­خواست راه بسته را از طریقی دیگر بگشاید، به ناگهان بر پشت پای من بر روی ترمز زد و موتور را به سختی کنترل کرد. برگشتم و نگاهی کردم. مرد، معذرتی خواست و هر دو به راه افتادیم. باز هم پایان گرفت رؤیا ...

نمی­دانم چه شد. آن هوا و آن باد و آن باران و آن بوی خاک، به وسوسه می­انداخت که دست را در دست بگیری و اتوبانی خلوت را به قدم زدن در کنار ریل گاردهای آن سپری کنی. تا شاید، شاید، روزی یا شبی، آرزویی برآورده شود ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/12/23 و ساعت 5:40 عصر | نظرات دیگران()

همین اول بگویم که در مثل، مناقشه نیست. تکلیف را معلوم کنم که منظورم از نوشتن این یادداشت، تنها و لابد، خودم و نوشته­هایم نیستند.

ادبیات خاص دوست خوب من، «رضا»، که بیش از 6 سال است، یکدیگر را می­شناسیم و ماجراها با هم داشته­ایم – که شاید همین هم باز خود طرح­واره­ی داستانی باشد که به انتظار آینده مانده است – باعث شده است تا دوست خوب دیگری پیشنهاد «همه­پرسی» بدهد برای تعیین تکلیف این­که من در یاداشت­هایم، « تند » می­روم یا نه؟ و این بار حتا، دایره وسیع­تر می­شود و خطاب قرار می­گیرم که «نه تنها علیزاده بلکه همه» را رعایت کنم و به آن­ها «فحش ندهم».

اما کاش، «همه­پرسی» ابزار مناسبی بود برای نه تنها این کار و بلکه هر کار دیگری. آنان که کمی، سیاست خوانده­اند، خوب می­دانند که بزرگ­ترین آفت دموکراسی، پوپولیسم است. با ادبیات حاکم بر مسؤولین کشور بخواهم بگویم، عامه­گرایی آفت مردم­سالاری است. بماند که چگونه معنای واژه­ها در این تبدیل، تقلیل یافته­اند که اکنون بحث ما این نیست.

شاید به جرأت بتوان ادعا کرد که هیچ نویسنده و گوینده­ای در دنیا وجود نداشته و ندارد و نخواهد داشت که تمام و کمال منظور و هدف او را، مخاطبانش توانایی درک داشته باشند. یقین دارم که کسی فصیح­تر و زیباتر و پرمعنادارتر از امام اول شیعیان، در این دنیای خاکی اثری به جا نگذاشته و نخواهد گذاشت و خب ببینید که «نهج البلاغه» در میان ما، چه سرنوشتی دارد. دنیا بماند ...

باز تکرار می­کنم که در مثل مناقشه نیست. خواندن و خواندن و خواندن، آن­گونه که دکتر شریعتی وصیت می­کند، شاید اگر هیچ به ما نیاموزد، تنها آگاه­مان می­سازد که مخاطب تمام سخن نویسنده و گوینده را در نمی­یابد و البته این نه نقصی است برای خواننده و شنونده و نه عیبی است برای نویسنده و گوینده. مگر آن­که آن گوینده، در کار سیاست باشد و یا بهتر بگویم، سیاسی کار باشد. که حتا در میان رابطه­ی معلم و دانش­آموز هم، سخن من صدق دارد.

این­جاست که نمی­توان و نباید مسؤولیت روشنفکرانه را فراموش کرد و تنها برای رأی آوردن در چیزی مثل «همه­پرسی» -- که تازه در شرایط آن هم بحث است! – آن چرا که باید انجام داد را فراموش کرد. در پایان، باز تکرار می­کنم آن دو خط اول یادداشت را و با آرزویی برای خودم و البته برای شما که هر روز بهتر و بیشتر و پرمعناتر از دیروز بخوانیم و بنویسم، سخن را تمام می­کنم.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/12/22 و ساعت 5:32 عصر | نظرات دیگران()

باز هم کتاب. کتاب چهارم «آتش بدون دود»، با زیر عنوان «واقعیت­های پرخون»، 278 صفحه است. این جلد هم باز سرشار از عشق است. و آرام آرام، شخصیت­های داستان وارد فضای ایران می­شوند. داستان با وقایع تاریخی در هم آمیخته می­شود و مبارزه با رژیم پهلوی و آغاز به کار حزب توده و محمد رضا شاه و خلاصه وقایع آن روزها تبدیل به متن داستان می­شوند.

کتاب پنجم، «حرکت از نو» نام دارد در 280 صفحه. این جلد هم باز سرشار از عشق است و مبارزه و البته خون. از رُمان زیاد نمی­توان نوشت. باید بخوانید. به خصوص چنین رُمانی را. نادر ابراهیمی در تقدیمی کتاب، اشاره­ی جالبی دارد. هر چند نمی­دانم که چرا از ابتدای جلد پنجم دیگر این تقدیمی و آن ضرب­المثل ترکمنی که دلیل نام­گذاری کتاب است، نوشته نمی­شود.

 ابراهیمی می­نویسد: « پیشکش به بزرگی که به درستی، خلوص و بزرگی، باورش کرده­ام؛ به مردی که مرا به نوشتن الباقی «آتش بدون دود» واداشت. نامش برای این خاک، مبارک باد و برای همه­ی عاشقان وطن! و ای کاش زمانی برسد که او، همچنان، باشد و دیگر، درد نباشد، و ایرانی دردمند هم.»

این را هم بگویم تا شاید توضیحی باشد برای دوستان و آبی بر آتش هم، ضرب­المثل ترکمن می­گوید: « آتش، بدون دود نمی­شود، جوان، بدون گناه»

در این فرصت، کتاب دیگری را هم خوانده­ام. « در جست­وجوی امر قدسی» حاصل گفت­وگوی دکتر رامین جهانبگلو است با دکتر سید حسین نصر. کتاب را سید مصطفی شهرآیینی ترجمه کرده است و نشر نی آن را در 465 صفحه به چاپ رسانده است. البته بعد از آن داستان دستگیری جهانبگلو و هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش، چاپ دوم کتاب هم نایاب شد و فکر می­کنم که دیگر اجازه­ی تجدید چاپ هم نیافته است.

 همان روزها و البته بعد از جست­وجویی بسیار، کتاب را از کتاب­فروشی­ای در خیابان فلسطین خریدم که دیگر تبدیل به پاتوق من شده بود. بماند که چند هفته پیش که می­خواستم به آن سری بزنم، دیدم که تعطیل است و مغازه خالی و تابلوی پارچه­ای اجاره­ی مغازه بر کرکره­های پایین کشیده­ی آن آویخته است!!

بگذارید در مورد کتاب توضیح بدهم. دکتر نصر و دکتر جهانبگلو، پسرخاله­ی یکدیگر هستند و نواده­ی دختری شیخ فضل­ا... نوری. دکتر نصر دانش­آموخته­ی هاروارد و MIT است. پیش از انقلاب رییس دانشگاه آریامهر آن دوران و صنعتی شریف خودمان بوده است. ریاست دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، ریاست انجمن سلطنتی فلسفه و ریاست دفتر فرح پهلوی را بر عهده داشته است. از سال 57 تا به حال هم، باز در آمریکا مشغول زندگی و تدریس است.

دکتر نصر طرفدار سرسخت سنت و منتقد آشکار مدرنیته است. با مظاهر مدرنیته هم سخت مشکل دارد و از حکمت اشراق و جاویدان خرد صحبت می­کند. از همین­رو، مرزبندی آشکار و پررنگی با دکتر سروش دارد و تا به حال چندین بار، به بحث با یکدیگر پرداخته­اند.

این را هم بگویم که کتاب در 6 بخش زیر تقسیم­بندی شده است و پست را تمام کنم: « از تهران تا بوستون، بازگشت به ایران، ایرانی بودن چیست؟، اسلام و دنیای مدرن، هنر و معنویت و اسرار ملکوت»


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/12/2 و ساعت 6:38 عصر | نظرات دیگران()

جواب دادن به کامنت دوستان و به این بهانه، پستی را نوشتن و وبلاگ را به روز کردن، از آن کارهاست. شاید اما این هم جالب باشد که بیشتر از این کامنت­ها که البته کم نوشته می­شوند، صحبت و گفت­وگوی حضوری و تلفنی و البته SMSی در مورد این نوشته­ها برایم پیش می­آید و رفقا و دوستان، گاه و بی­گاه مرا مورد لطف­شان قرار می­دهند. عیبی که ندارد هیچ، گله هم نه می­توان و نه باید کرد. اما، این چند خط بهانه­ای است تا باز هم به بهانه­ی پاسخی به کامنت دوستی به نام عباس، -- که البته ایشان را نمی­شناسم -- که برای دو یادداشت آخر من مطالبی را نوشته­ است، کمی شفاف­تر سخن بگویم و شاید بتوان گفت مواضعم را روشن کنم.

کامنت این دوست را نمی­نویسم. اما پاسخ می­دهم که من نه عاشق سرمست خاتمی هستم و نه مخالف سرسخت احمدی­نژاد.

 کتمان نمی­کنم که سید را دوست دارم، اما او را بیشتر یک اندیشمند می­دانم تا سیاستمدار. ارزش­های مورد قبول او را باور دارم و می­ستایم و این لابد دلیل بر آن نیست که به شیوه­ی دوران ریاست جمهوری او نقدی نداشته باشم. بماند که از کجای «آزادی در قفس» می­توان بوی عشق و عاشقی را استشمام کرد. این را هم بگویم که آن عکس گوشه­ی سمت راست صفحه­ی وبلاگ، خود به مدد هنر عکاس، به نیکی گویای منظور است. که اگر قصد نمایش دادن عکسی از سید بود – که البته اشکالی هم ندارد – هزاران تصویر زیباتر یافت می­شد.

در مورد رئیس جمهور فعلی هم، باز کتمان نمی­کنم که بسیاری از عقاید و اقدام­های ایشان را نمی­پسندم. اما او را مردی نیک، صالح، شجاع و دارای بسیاری صفات نیک اخلاقی دیگر می­دانم. و این­ها هیچ کدام به معنای مخالفت سرسختانه نیست. که مگر اصلا، چون منی، توان آن عاشقی و این مخالفت را دارد!؟ که مگر اصلا در چنین مقامی هست؟

دیگر این­که من تعریفی از آزادی، ارایه نداده­ام. تنها و تأکید می­کنم تنها، سیر ماجرایی کوتاه را نوشته­ام و نقل قول­هایی کرده­ام از شخصیت­هایی واقعی. قضاوت هم حتا نکرده­ام و دیده­اید و خوانده­اید که آن را به بعد واگذار کردم، به بازتابی که از این پست، به دستم می­رسد ...

بگذارید در مورد خصوصی­سازی هم این را بگویم که اگر تنها سرکی کوچک به اصل 44 قانون اساسی بزنید و بعد سیاست­های ابلاغی همین اصل را بخوانید، خوب می­بیند که چگونه قانون اساسی به شکلی خلاف آن تفسیر شده است تا راه برای شکوفایی اقتصاد مملکت باز شود. و آن وقت لابد، به خصوصی سازی گیر نخواهید داد!

و مطلبی کوتاه در مورد کامنت همین دوست بر «همیشه از عشق سخن باید گفت». کاش کتاب­ها را می­خواندیم. کاش می­خواندیم و به این راحتی قضاوت نمی­کردیم.

شاید بگویید که یک کامنت چند خطی، یک جواب این چنینی می­خواهد؟ حق دارید. این­ها همه را گفتم تا این را بگویم که درد ما در این­گونه مطلق­انگاری­هایی است که در روح آن کامنت­ها در مورد آقا عباس و در ظاهر همان­ها در مورد نوشته­های من می­بینید. و این سخت خطرناک است. رها کردن نسبیت در دو روزه­ی دنیا و مطلق انگاری و در نهایت، فهم و باور خود را در هاله­ای از تقدس فرو بردن، سخت، بسیار سخت، خطرناک است. باشد که خداوند ما را در زمره­ی آگاهان قرار دهد ... 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/12/1 و ساعت 9:22 عصر | نظرات دیگران()

یک هفته­ی مانده به 22 بهمن را فرصت داشتم برای هر روز نوشتن و برعکس، هیچ ننوشتم. الآن هم بعد از دربی و آن اشتباه احمقانه­ی علیزاده، تنها شاید باید کمی از خواندنی­هایم بنویسم که اگر بیش از این بگذرد، نوشتن از آن­ها مشکل می­شود.

قبلا هم اشاره کرده بودم که دوره­ی هفت جلدی «آتش، بدون دود» را در نمایشگاه کتاب امسال خریدم و باز هم نوشته بودم که آن را سال­ها پیش، زمانی که سال اول راهنمایی را می­گذراندم، خوانده بودم. اما این را هم گفته بودم که بعضی کتاب­ها را باید دوباره و چندباره خواند.

چند ماهی، کتاب در دستان مصطفی بود تا بخواند، جلد اول را که تمام کرده بود، تشنه بود برای خواندن بقیه­اش. روزی که دیگر تمام جلدهای باقیمانده­ی کتاب را از من گرفت، عازم اصفهان بود و همین چند هفته­ی پیش که تمام آن­ها را یک­جا به من پس داد، باز هم راهی خانه بود ...

بماند. این­ها خود شاید طرح­واره­هایی باشند از داستانی که روزی باید نوشته شود ...

«آتش، بدون دود» که در عنوان اصلی­اش این ویرگولی را که من به کار بردم، ندارد، نوشته­ی استادِ مرحوم نادر ابراهیمی است در هفت جلد، که آن را نشر روزبهان منتشر کرده است. توضیح بدهم که ویرگول را به جای ساکنی استفاده کردم که باید برای خوانش دقیق نام کتاب، بر روی حرف آخر آتش قرار گیرد. خواندن 3 جلد اول کتاب را تمام کرده­ام و این­جا کمی از آن­ها می­نویسم.

کتاب اول 264 صفحه­ای است و زیر عنوان «گالان و سولماز» را بر پیشانی دارد. دو عاشقی که دیوانه­وار عاشق هم هستند و به پای این عشق، خون­ها ریخته می­شود. ابراهیمی در جایی از کتاب می­نویسد: «از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق سخن باید گفت. عشق در لحظه پدید می­آید، دوست داشتن در امتداد زمان. این اساسی­ترین تفاوت عشق و دوست داشتن است. عشق، معیارها را در هم می­ریزد، دوست داشتن بر پایه­ی معیارها بنا می­شود. عشق، ناگهان و ناخواسته شعله می­کشد، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می­گیرد. عشق، قانون نمی­شناسد. دوست داشتن، اوج احترام به مجموعه­ایی از قوانین عاطفی است. عشق، فوران می­کند چون آتشفشان و شُره می­کند چون آبشاری عظیم. دوست داشتن، جاری می­شود چون رودخانه­یی بر بستری با شیب نرم. عشق، ویران کردن خویشتن است. دوست داشتن، ساختنی عظیم.»

یاد دکتر شریعتی، اگر افتاده­اید، عیبی ندارد! به مقصود رسیده­اید!

گفتم که این جلد از کتاب سرشار است از عشق و خون و البته جهل. جلد دوم با نام «درخت مقدس» 296 صفحه است و قصه­ای دردناک را روایت می­کند از جدال عقل و خرافاتی که نام دین را بر خود نهاده­اند تا بر دل ساده­ی مردم، راه یابند. کتاب سوم در 428 صفحه و با زیر عنوان «اتحاد بزرگ» داستان جدال سخت و سرانجام پیروزی نماد عقل بر نماد خرافه را بازگو می­کند. این جلد که به گفته­ی نویسنده، پایان دوره­ی اول مجموعه است، پایانی خوش داد و انگار به سامان.

آن­چه که در این 3 جلد فراوان رخ می­نماید، کشته شدن جوانان است. جهل و خرافه و تعصب­های کور هم دلیل آن می­شود. این است که شاید زیاد – البته تنها شاید – دردناک نباشد. اما آن­گونه که به خاطر دارم و از حال و هوای داستان نیز بر می­آید، این است که این تازه آغاز کار است و مرگ­هایی را در پیش داریم که سخت دردناک است. از آن، گونه مرگ­ها که درد را، درد این ملت را به یاد می­آورد ... 

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/11/25 و ساعت 5:34 عصر | نظرات دیگران()

ساعت دوازده ظهر با اصغر قرار داشتم در چهار راه قصر. چند دقیقه­ای دیر آمد. می­خواست که از عابربانک پول بگیرد. به سمت عباس آباد آمدیم و تا چهارراه سهروردی، دو تا از بانک­های دولتی را امتحان کردیم و هر دو بی­نتیجه. از بانکی خصوصی پول گرفتیم. نام بانک­ها را هم نمی­نویسم تا نه تبلیغ شود و نه تخریب! سوار تاکسی شدیم به مقصد ایستگاه متروی بهشتی. به نزدیک مصلی رسیده بودیم. گفتم: « راستی، چرا رئیس جمهور نخواسته که این پروژه­ی مصلی نیمه تمام را تمام کند؟» اصغر نیشخندی زد و گفت: « وقت هست. گذاشته است برای دور بعدی» گفتم که کار به دور بعد نمی­رسد. راننده­ی تاکسی گفت: «گذاشته است برای قالیباف. او می­آید و تمام می­کند.» گفتم: « اصولگراها جرأت نمی­کنند که با آمدن خاتمی، دو کاندیدا به صحنه بیاورند.» اصغر پرسید که مگر آمدن خاتمی قطعی شده است و من گفتم که اعلام کرده آمدنش را. راننده هم نیشخندی زد و فحشی داد به دخترها و پسرها و گفت: «جوان­ها به خاتمی رأی می­دهند. به آن­ها آزادی داده بود.» من گفتم که به هر حال از این وضعیت بهتر بود و ماند در دلم که هیچ دوره­ای خالی از اشکال نیست. این­جا بود که راننده­ی تاکسی، تیر خلاص را شلیک کرد. گفت: « چه فایده! آزادی در قفس!» جواب کوتاهی به راننده دادم که آن را فعلا این­جا نمی­نویسم. تا شما چه بخواهید ... به مصلی رسیدیم و پیاده شدیم ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/11/24 و ساعت 5:42 عصر | نظرات دیگران()

احساسی شبیه به یک ماشین کتاب­خوانی دارم! اگر چنین ماشینی وجود داشته باشد، البته! این روزها، شاید تنها خوبی این زندگی، در همین کتاب خواندن­ها باشد. در زندگی­ای که هیچ دلخوشی در آن وجود ندارد و امیدی هم. حرف هم فقط در زندگی شخصی نیست، که با آن می­توان سر کرد و البته ساخت. حرف از جامعه­ای است که دلخوشی و امید در آن مرده است، حتا اگر آمارهای رسمی دولت، سخن دیگری را در حافظه­ی تاریخ ثبت کنند. تنها حیف که این دوستان از یاد برده­اند که ما ایرانی­ها، حافظه­ی تاریخی ضعیفی داریم، که اگر این­گونه نبود، این همه تکرار نمی­کردیم و آزموده را بارها نمی­آزمودیم ...

شاید به مناسبت این روزها بود که بعد از مدت­ها، «شهید جاوید» را از کمدم در آوردم و خواندم. کتاب را از حسن به امانت گرفته بودم. همان طور که می­توان حدس زد، کتاب در خصوص امام حسین(ع) است و نوشته­ی آیت ا... صالحی نجف آبادی. در روزهای پیش از انقلاب، کتاب جنجالی می­شود و روحانیون به دو دسته در حمایت و رد آن تقسیم می­شوند. ساواک هم شروع به ماهی­گیری می­کند از این آب گل آلود. در سال­های بعد از انقلاب هم کتاب محجور واقع می­شود که به نظرم مواضع و عقاید سیاسی نویسنده­ دلیل این امر بوده است. راستی کتاب 536 صفحه است و چاپ انتشارات کویر.

کتاب دیگری خواندم از آلکسی دو توکویل. «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» را محسن ثلاثی ترجمه کرده است در 444 صفحه. بی هیچ توضیح اضافه­ای، 2 نکته را از کتاب نقل می­کنم:

« عموماً خطرناک­ترین لحظه برای یک حکومت بد، زمانی است که آن حکومت بخواهد روش­هایش را اصلاح کند.» و « از یک سوی، ملتی بود که عشق به ثروت و تجمل در میان آن هر روزه گسترش می­یافت و از سوی دیگر، حکومتی که از یک جهت پیوسته به این شوق دامن می­زد و از جهت دیگر، از تحقق آن جلوگیری می­نمود. همین تناقض مرگبار بود که مرگ رژیم پیشین را رقم زد.»

آخرین کتابی که می­خواهم از آن بنویسم، رمان معروف « سینوهه، پزشک مخصوص فرعون» است، نوشته­ی میکا والتاری فنلاندی. کتاب را ذبیح ا... منصوری ترجمه کرده و 1000 صفحه­ای است در دو جلد. گوشه­ای از مقدمه­ای را می­نویسم که سینوهه خود نگاشته است:

« علت این که مرا از مصر و شهر طبس تبعید کردند و به این جا فرستادند این است که من که در زندگی، همه چیز داشتم، می­خواستم چیزی به دست بیاورم که لازمه­ی به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. من می­خواستم که حقیقت حکم­فرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی­دانستم که حکم­فرمایی حقیقت در زندگی انسان، امری محال است و هر کس که راست­گو باشد و با راست­گویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده­ام.»

باز هم نیاز به توضیح بیشتر نیست. کنار هم که بچینی، پازل کامل می­شود ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/10/19 و ساعت 10:25 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 55
بازدید دیروز: 19
مجموع بازدیدها: 198013
جستجو در صفحه

خبر نامه