سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
گناهى که پس از آن مهلت دو رکعت نماز گزاردن داشته باشم مرا اندوهگین نمى‏دارد . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 9

«ناز انگشتای بارون تو باغم می­کنه / میون جنگلا طاقم می­کنه»

«شاملو»ی بزرگ را می­بینی بانو که ترانه را واژه واژه روح می­بخشد؟ آن «غول سفید»ی که خود، «بامداد»ش می­نامید، عشق را چه دلنشین و بی­پیرایه، چه ساده و انگار از زبان دل و جان همین مردم، می­سراید.

قرار گذاشته بودیم بانو، قرار گذاشته بودیم که برایت بنویسم و بنویسم و بنویسم. خواستنی­ها کم نیست. قرار گذاشتیم و خواستیم. نوشتن اما، از تو و برای تو، هیچ آسان نیست. تب و تابی می­خواهد. انگار کن که شکستن یخی است آن­چنان که به شوخی و مزاح از آن به یخ حوض تعبیر می­کنی در باغ عفیف آباد شیراز یا این­که به جد از آن می­گویم در «گل یخ» که خوانده­ای و خوانده­اند.

این است که نوشتن برایت ساده نیست. خواستنی هست البته و دوست داشتنی، اما ساده نیست که واژه­ها، هنوز هم به اندازه­ی تمام تاریخ، سخت دقیق­اند.

نوشتن برای تو، از آن­گونه نوشتن­ها که من می­پسندم، نیاز دارد به دیدن، به خواندن، گشتن، خوردن و نوشیدن، به حس کردن و زنده­گی کردن لحظه­ها، لحظه­های با تو و بی­تو. که هنوز هم واژه­ها سخت دقیق­اند، بانو و این است که نوشتن برای تو، ساده نیست.

نام تو مقدس است بانو. این تقدس، هیچ­اش ظاهری نیست. از عمق جان و دل است که ایمان آورده­ام به تقدس نام تو. همین­جا است که باید وام بگیرم از کسانی چون دکتر و نادر ابراهیمی و شاملوی بزرگ و که و که و که.

 این­جا است که باید حسرت خورد که کجایند آن همه پیام­های عاشقانه که اینک باید به سوی تو روان شوند و صد حیف که ذهن من انگار که خسته­تر از این­گونه حرف­ها است. بماند که ایمان دارم و داری که عشق هنوز هم چون همیشه، جان مایه­ی حیات است و با این حال این روزمره­گی­های هر روزه، چه سخت و دردناک واژه­ها را به بند می­کشند و دل را حصاری می­بندند که خسته­گی، مجال پروازی به اندیشه نمی­دهد.

باید گذشت. باید گذاشت و گذشت. آن­گونه که مولای­مان «علی» می­گوید و کسانی که لزومی هم ندارد به اسم، مسلمان باشند که مسلمانی به رسم است، به آن عمل می­کنند. نمونه بخواهی هم دم دست است، «ماندلا»، نمونه­ی زنده­ی گذاشتن و گذشتن است در دنیای امروز ما.

کجا بودم و کجا رفتم. عادت می­کنی بانو به این­گونه نوشتن­های من که انگار بی­ربط است این خطوط به هم دیگر و کمی آشناتر، کمی دقیق­تر که شوی، لابه­لای خطوط را که ببینی، ... هیچ! نوشتنی اگر بود، در سفیدی میان خطوط پیدا بود.

باید دوره­ی دوباره­ای را شروع کنم از خواندن عاشقانه­ها و ترانه­ها. باید کمی فاصله بگیرم تا به تو نزدیک­تر شوم. باید بخوانم برایت آن­گونه که باز چون ابتدا، «شاملو» سروده است:

«تو بزرگی مث شب/ مث اون لحظه که بارون می­زنه/ اگه بارون بزنه/ آخ/ اگه بارون بزنه/ وای/ اگه بارون بزنه ...»


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/12/27 و ساعت 12:55 عصر | نظرات دیگران()

قرار نبود و نیست که نوشتن در «تخته سیاه» این همه به تأخیر بیفتد و رها شود اصلاً. این روزها از خواندن هم کم­تر می­توان نوشت. با توقیف «اعتماد» و لغو امتیاز «ایران­دخت» باز هم فضا تنگ­تر شده است و با این حال محمد علی خان توقیف!!، در رثای این همه فضای باز مطبوعاتی به مصاحبه می­نشیند و ما هم که هیچ، لابد نمی­بینیم و خبر نداریم. به هر حال، از میان رفتن نشریه­ای دیگر از محمد قوچانی جدا از این­که عادت شده است، این انگار حسن را دارد که وقت را آزاد می­کند برای خواندن کتاب. این روزها، که هنوز هم می­گذرد و برای این درد، چاره­ای هم نیست، خواندن شماره­های 48 و 49 «ایران دخت» را تمام کرده­ام و دیگر هم نیست تا غصه­ی شیرین خواندن آن همه مطلب ویژه­نامه­ی عید را داشته باشم. «مهرنامه» را همان­طور که در پست قبلی هم گفته بودم، هنوز در دست خواندن دارم و همین­طور 4 کتاب. مدتی است که «هزار و یک­شب» را در دست دارم و آرام آرام، آن را می­نوشم. کتابی درباره­ی ازدواج – که خُب در این باره حق هم دارم!! – و «شرق بنفشه» و «عهد جدید» باقی کتاب­هایی است که ذره ذره می­خوانم­شان. از این کتاب­ها هم، لابد خواهم نوشت اگر عمری باقی باشد ...  

کمی هم خبر خوب، بد نیست لابد. دو شب پیش، در میانه­ی هیاهوی چهارشنبه سوری، احمد SMS زد و خبر داد که «بنیان» ماه­نامه شده است. می­گفت که به قول او به عنوان پدر «بنیان» باید خبر داشته باشم. خوش­حال شدم و تشکر کردم و گفتم که البته مدت­ها است به شکرانه­ی خداوند، «بنیان» قد کشیده است و بزرگ شده است و بر روی پای خویش ایستاده است. راستش را بخواهید در این روزهایی که در آن هستیم و این شرایط وحشتناک کار مطبوعاتی در جامعه و به خصوص دانشگاه، همین بودن، خود دارای معنا است. خوش­حالی هم دارد که بذری را بیش از 5 سال پیش در خاکی می­توان گفت نابارور بپاشی و حالا که 3 سال تمام است دیگر هیچ دستی بر آن خاک و آن نهال دوست داشتنی نداری، خبر میوه دادن­ش را بشنوی. بگذارید بگویم پای­کوبی هم دارد که این روزها -- که هنوز هم از آن گریزی و گزیری نیست -- «بنیان» را جوانانی اداره می­کنند و در آن می­نویسند که تولدش را ندیده­اند و هیچ آشنایی با من و ما و بسیاری بعد از ما که در آن نوشته­اند، ندارند. که انگار هنوز هم کاری که از دل برمی­آید، بر دل می­نشیند و این همان تحقق وعده­ی خداوند است در آن نیمه شب قدر، که یکی از بندگان نیک­ش به پاسخ خواست من، تفألی به مُصحف شریف زد و چراغ راه آینده را روشن ساخت ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/12/27 و ساعت 12:53 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 77
بازدید دیروز: 58
مجموع بازدیدها: 198093
جستجو در صفحه

خبر نامه