تخته سیاه
این یادداشت را دیروز نوشتم، اما نمیدانم چه شده بود که connect نمیشدم :
دیدهاید که چند وقت است این واژهی زیبای « تو» در نوشتههای من جایی ندارد؟ هیچ دقت کرده بودید؟
این نه از قصد بوده است و نه از عمد. ولی انگار که حاصل آن اتفاق مبارکی است برای « تو» و شاید من. انگار که این آخرین « تو» است که نوشته میشود. انگار که دارد اتفاقهایی میافتد. هم برای « تو» و هم شاید برای من. و من باز میمانم که این چه سرنوشتی است که چنین من و « تو» را به هم گره زده است اما دور و صد البته جدا از هم. چه خوب است. مدتی بود که در فکری بودم و چون همیشه انتظار این بود که در آن دم بزنگاه، « تو» سر برسی. گوشهای بیایی و بزنی و دوباره من رها کنم همه را، به خیال واهی « تو». اما خبری نشد. سخت حیران بودم. این بود که نمیتوانستم از « تو» بنویسم و ننوشتم ...
تا امروز، درست همین امروز، خبری رسید و این بار خبری که مرا بال پرواز میدهد. این است که انگار من و « تو» هر دو به عهد نانوشتهای با یکدیگر پابند بودهایم. نمیدانم. شاید اینها همه خیال باشد و رؤیا، نمیدانم. اما ایمان دارم که چنین تقارنهایی در رخ دادن رویدادها بیحکمت نیست. عیبی ندارد که هیچ، خوب هم هست. ما هر دو فراموش میکنیم و فراموش میشویم که این هم نعمتی است از بیکران نعمتهای خداوند. تا دیگر حرفی نباشد و حدیثی. تا آنچه که او میخواهد، پیش بیاید که لابد خوش است و خیر. خدا را شکر که من عهدم را نشکستم و ماندم تا بروی ...
مبارکت باشد ...