تخته سیاه
جمعهی گذشته به سر کارم رفته بودم. -- فعالیت رو میبینید!! هیچ اجباری هم البته در کار نبود!! -- بعد از ظهر بود که یکی دیگر از همکاران که دارای سابقهای طولانی است برخلاف من، به اتاق ما آمد. کمی نشست و چایی خورد و صحبتی کردیم و رفت. در صحبتهایش از دانشگاه محل تحصیلم پرسید و از رشتهای که خواندهام، جواب که دادم انگار که زخمی را نیشتر زده باشم، شروع کرد به گلایه. انگار که به خیال خودش خوب در جریان امور دانشگاه ما بوده، از 4 سال پیش میگفت. از روزهایی که من و تعدادی از دوستان «بنیان» را شروع کرده بودیم. از «بنیان» میپرسید و به شدت انتقاد میکرد که خیلی سیاسی بود و کل سیستم مدیریتی را زیر سؤال میبرد و آشوب درست میکرد و چه و چه ...
و البته نمیدانست که در مقابل آغاز کنندهی آن راه و سردبیر آن روزهای «بنیان» نشسته است ... نمیدانست که چه آسان میتوان کاخ استدلالهایش را ویران کرد. من اما سکوت کردم و چیزی نگفتم. تنها به فکر فرو رفتم. به این فکر میکردم که 4 سال پیش کاری را در گوشهای از شهر شروع کردیم، با چه هدفهایی و نیتهایی، چه رنجها کشیدیم و چه کارها کردیم. به این فکر میکردم که چه دوستیهایی به وجود آمد و چه تجربهها کسب کردیم و البته چه چیزها که از دست دادیم ... و حالا در گوشهای دیگر از شهر، که از آن یاران «بنیان» تنها من ماندهام، چه میشود که هنوز داغ آن نوشتههای دانشجویی را حس میکنند و سخت معلوم است که به دنبال نویسندههای خاطی «بنیان» هستند تا تلافی کنند، تا ثابت کنند که به خطا بودهایم و حق آقایان!! را پایمال کردهایم!! تا ما را هم چونان خودشان بسازند ...
آری به فکر تأثیر قلم افتادم و فرهنگ ایرانیان. راستش را بگویم آن روزها را کمی فراموش کرده بودم. چند شب پیش به یاد صحبتهای همان همکار و همچنان حیران از کینهای که به دل گرفته بود و مطمئن از این که او تازه دستی از دور بر آتش داشت و دیگرانی هستند و خواهند ماند که آتششان بسیار تندتر است، به آرشیو «بنیان» سری زدم. داغی را تازه کردم ... و عهدی را. همان عهدی که بسته بودیم، نمیخواستیم دنیا را تغییر دهیم که از همان روز اول نیک میدانستیم هنر ما این است که چون آنان نشویم و آنگاه با اندکی صبر همین چون آنان نشدن، باعث رسیدن به آنچه میخواهیم، خواهد شد. یادم آمد که بر دیوار دفترمان شعری از «شل سیلور استاین» را زده بودیم. سروده بود: « میشوریم، پاک میکنیم/ اگه خیلی کثیف بود/ سیل میشیم، میبریمش». آن روزها هر کدام از مسوؤلان که به دفتر کارمان میآمدند، شعر را میدیدند و به کنایه میخندیدند که خب اینان کبریتی بیخطرند و ما هم به کنایه میخندیدیم که همین جوری این شعر را به دیوار زدهایم. دوستان مسوؤل اما نمیدانستند که در جلسههای خصوصیمان راجع به آن شعر چه میگوییم ...