تخته سیاه
چهارشنبهی هفتهی پیش بود که حسین را دیدم. یک هفتهای بود که از شیراز به تهران آمده بود تا دیداری تازه کند با خانوادهی خودش و البته خانماش. دو روز پیش از آن تلفنی صحبت کرده بودیم و برای چهارشنبه در میدان قدس قراری گذاشتیم. یک ساعتی دیر رسیدم. خیلی خجالتزده شدم. البته گویا حسین هم کاری داشت و در فاصلهی این تأخیر طولانی من علاوه بر انجام کارش به امامزاده صالح هم رفته بود و نمازی خوانده بود. از ترافیک وحشتناک خیابان شریعتی گذشتم و به میدان قدس که رسیدم، به حسین زنگی زدم. قرار شد دقایقی منتظر بمانم. در این فاصله SMS ی خالی ! برای مصطفی فرستادم. سریع جوابی داد که غرضش از فرستادن جواب تنها مزاحمت بوده است و بس. دیگر حسین آمده بود. سلامی و دیداری و شروع کریم درد دل را. او هم ناراحت بود از اوضاع. از سختیهایی که میکشید و خود را به هیچوجه مستحق آن نمیدانست. راست میگفت. این روزها هر کدام از بچهها را که میبینم، همه شاکیاند و نالان از این وضعیت افتضاح. به سمت نیاوران رفتیم و گپ میزدیم. دقایقی هم بر صندلی پارکی نشستیم و حسین که برخلاف قرار قبلیمان نمیتوانست برای شام با من بماند از دیروز و امروز و فردا میگفت و میشنید. در راه بازگشت با خانماش تماس گرفت و انگار توانست او را راضی کند تا مختصر شامی با من بخورد. همین هم شد، در میدان تجریش مختصر چیزی خوردیم و بعد از ساعتی با هم بودن از هم جدا شدیم. در میانهی این صحبتها من آتش گرفتم از یادآوری آن همه شور و حالی که داشتیم و حالا، این روزها؛ هر کدام از آن جمع قدیم را که میبینم، سر در گریبان خود فرو برده و ناامید است. ناامید از حتا کوچکترین تغییری. و من که شاید، تنها شاید باید خبری خوش به آنها بدهم و یا اینکه حداقل امیدی کمسو را در دلشان زنده کنم، خود لب فرو بستهتر از آنانم. که حق میگویند و از حقشان میگویند برای داشتن و ساختن زندگیای ساده و خوش. که راست میگویند از تپیدن دلشان برای وطن که بسازندش. که از این همه بیعدالتی و دزدی و ندانمکاری دلگیر باشند و دلشان لک زده باشد برای آزادانه فریاد زدن و سخن گفتن. دلتنگ باشند برای کمی، تنها کمی آسودگی و خوشدلی. برای کمی شاد بودن...
بگذرم. بگذارید بگذرم که میترسم دوباره شری درست شود، شری که شاید نشانههای آن را اینبار نه آنچنان دور، که از نزدیکتر میبینم...
در میانهی این دیدار SMSی هم به مصطفی زدم که من قصد مزاحمت نداشتهام و منظورم را خود میداند، البته حالا با خودم میگویم شاید میداند! جوابی داد که قصد ناراحت کردن کسی را نداشته است – کسی را گفته بود، نگفته بود من را!!-- و اینها همه از بیحوصلهگیاش هست. از حسین که جدا شدم، برایش نوشتم که به این موضوع ایمان دارم و اما انتظاری داشتهام که برآورده نشده، انتظاری که هنوز هم برآورده نشده است...
و حالا خوب میدانم که همهی آن درددلها با حسین و دیگران به کنار، من خود نیز همچنان بهانهای ندارم برای کمی شاد بودن. که شاید حال من از او هم بدتر باشد، که انتظار درست شدن و لااقل بهتر شدن اوضاعی که به دست دیگران است به کنار، که برایم رسیدن به انتظاری که دیگر دیگران در آن هیچ کارهاند و باید از نزدیکانم سر زند نیز نابهجاست...