سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دل دفتر دیده است . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 10

سر کار بودم. بعد از ظهر بود که آرش زنگ زد. تعجب کردم. گوشی رو خودم برداشته بودم و او از این قضیه تعجب کرده بود. احوالپرسی کردیم و صحبت کردیم که کی هم دیگه رو ببینیم. با اصغر هم کار داشت و می گفت که موبایلش خاموش است. از من می خواست پیغامی به اصغر برسانم. صحبت مان که تمام شد، به اتاق اصغر زنگ زدم. اما نتیجه ای نداشت. مثل این که به بیرون رفته بود. مشغول کار شده بودم که آرش دوباره زنگ زد. گفتم که اصغر را پیدا نکرده ام. او اما می گفت که محمد رضا به دنبال من است تا برای افطار دعوتم کند، گویا. هماهنگ کردیم و دقایقی بعد محمد رضا به من زنگ زد و دعوتم کرد. باید تا آزادی می رفتم و این مسیر طولانی هم که در ساعت های نزدیک افطار، شلوغ است لابد. به امام حسین رفتم و سوارBRT شدم. خیلی شلوغ بود. اذان می گفتن که در آزادی از اتوبوس پیاده شدم. تازه باید با سواری بقیه ی مسیر را می رفتم. وقتی زیر پل پیاده از ماشین پیاده شدم و بر روی پل رفتم، آرش را دیدم که بر در خانه ی محمد رضا و دوستانش ایستاده است. زنگی زدم و گفتم که بر روی پل هستم. گفت که منتظر می ماند. رسیدم و به بالا رفتیم . جمعی، جمع بودند. افطاری خوردیم و گپی زدیم. در میانه ی آن شلوغی افطار، صدای SMSی را شنیدم که برایم آمده بود، اما موبایل در جیب کت بود و کت بر روی تخت و تخت دور از سفره و سفره پر از آدم! حسی می گفت که SMS از مصطفی است. همین طور هم بود. متنی راجع به زندگی و سرسره برایم فرستاده بود. برایش نوشتم که در همان حوالی او هستم و طعنه زدم از کجا می داند، من آنجایم . نوشتم تا هم دیگر را ببینیم . نماز را به جماعت خواندیم و من منتظر جواب مصطفی بودم. هر کسی به سوی خودش می خواست برود که آرش به من گفت با او به «شاپرک» بروم . «شاپرک» نام مغازه ای است که محمد رضا و محسن و دیگر دوستانشان در آن شریک هستند و به عبارتی شغل دومشان است. می گفت که با من کار دارد. با آرش و محسن راهی شدم. در میانه راه آرش گفت که کسی آن جاست که می خواهد مرا ببیند، اصرار کردم و در نهایت گفت که آرش – البته آرش دیگری!! – آن جا منتظر من است. در راه SMS دیگری برای مصطفی فرستادم. رسیدیم. آرش که پشت کامپیوتر نشسته بود، با دیدن ما به بیرون مغازه آمد. احوالپرسی و یاد گذشته . گفتند که گرسنه هستیم و به پیشنهاد آرش – دومی!-- همراه با آرش و محسن به سوی کبابی رفتیم. در راه و در کبابی کلی گپ زدیم . در کبابی هم آشنایی دیدیم که از من می پرسید و کمی سؤال داشت. گذشت به هر حال. هنوز از مصطفی خبری نبود البته . راهی را پیاده رفتیم و صحبت می کردیم. و در این حال آرش – دومی! -- کادویی به من داد، می گفت که مناسبتش را با باز کردنش خواهم فهمید. غافل گیر شدم و البته متشکر. قرار شد که آب میوه ای بخرم. سفارش داده بودم که مصطفی زنگ زد. می گفت که فوتبال بوده است و الآن SMS های مرا دیده است. گله می کرد که چرا زودتر خبرش نکرده ام تا هم دیگر را ببینیم. موقع حساب کردن پول آب میوه رسیده بود، به مصطفی گفتم که زنگ خواهم زد و سریع خداحافظی کردیم. آب میوه مان را خوردیم و از بچه ها جدا شدم. من مانده بودم و آرش – این بار اولی !-- ، ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. مدتی بود که هم دیگر را ندیده بودیم. خواه ناخواه بیشتر صحبت هایمان پیرامون ازدواج بود. بماند. جای نوشتنشان نیست. دو ساعتی از زمانی که با مصطفی صحبت کرده بودم گذشته بود که به میدان آزادی رسیدم. به پارک بغل شهر کتاب رفتم و زنگ زدم. صحبت کردیم و البته اذیت! من می گفتم که به زودی این ندیدن امشب را جبران خواهم کرد و او می گفت نمی توانم . انگار می دانست...

صحبتمان که تمام شد و خداحافظی کردیم بر روی صندلی دیگری نشستم. بر زیر چراغی، کادوی آرش را باز کردم، کتابی بود از سید مهدی شجاعی، « طوفانی دیگر در راه است» . آرش زیبا متنی به عنوان تقدیمی نوشته بود به بهانه ی تولدم و البته ذکر کرده بود که کادو اش در آن تاریخ به دستم نخواهد رسید. او هم راست می گفت. خیلی زودتر به دستم رسیده بود و این برای مایی که همیشه عقب هستیم، تازه گی داشت. آن متن را حتما در « تخته سیاه» خواهم نوشت، بعد از خواندن کتاب . سوار ماشینی شدم که تا انقلاب بیشتر نمی رفت. SMSی به آرش زدم و تشکر کردم از لطفش. از نیمه شب گذشته بود که رسیدم. رسیدم اما ندانستم که هنوز در راه بودم ... 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/7/12 و ساعت 12:26 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 80
مجموع بازدیدها: 198120
جستجو در صفحه

خبر نامه