سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر کس جویای حکمت است، باید خاندان مرا دوست بدارد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 22

پنج شنبه دو هفته پیش بود که مهمان عزیزی داشتم . امیر به خانه مان آمده بود و دقایقی کوتاه قبل از آمدنش، حسین با موبایل من تماس گرفته بود و پدرم به گمان این که امیر است، با او صحبت کرده بود . این شد که حسین از آمدن مهمانم خبردار شد . عیبی هم نداشت البته . امیر خواسته بود که بیاید، بعد از نماز مغرب و عشا آمد و دقایقی کوتاه نشست و رفت . این چند خط را برای خوانندگان « تخته سیاه» ننوشتم که این بار حتما حرف یکتا درست است که نوشته ات گنگ است . این چند خط را نوشتم تا آمدنش را فراموش نکنم ...

 

جمعه گذشته با مصطفی به چیتگر رفته بودم . این شد که اصلا به خانه نیامدم تا وبلاگ را به روز کنم . دوچرخه کرایه کردیم و رکاب زدیم . پیاده هم، پارک را زیر و رو کردیم و کنار برکه به صحبت مشغول شدیم . به قول مصطفی، حیف که دوربین نداشتیم . اتفاقاتی هم افتاد که بماند، که باز به قول مصطفی خاطره شد . آن روز جلد اول « آتش بدون دود» را به مصطفی دادم تا بخواند . خوش گذشت . احتمالا جایتان خالی بود !!

 

شنبه بود که مصطفی sms زد برای جلد دوم کتاب . من کمی گرفتار بودم و نشد که تا دیروز ببینمش . دیروز، متروی بهشتی محل قرارمان بود . به سینما آزادی رفتیم و « همیشه پای یک زن در میان است » را دیدیم . کمال تبریزی حتا در دولت احمدی نژاد هم دست از تیکه انداختن بر نمی دارد . از تیکه هایش به دولت می گذرم که نمی خواهم خطر کنم ! جایی در فیلم، مهران مدیری رو به حبیب رضایی می کند و از ناشری می گوید که کتاب کودک منتشر می کند . ناشری که « شنل قرمزی » را منتشر می کند و متهم می شود به این که جلد دوم و ادامه ی عالیجناب سرخپوش را چاپ کرده است . به این ترتیب ناشر داستان کمال تبریزی، به زندان می افتد . می بینید وضعیت ما را ؟

 

بگذریم . مصطفی خیلی از کتاب خوشش آمده بود و این شد که جلد دوم و سوم را هم یکباره به او دادم . راست می گفت . داستان گالان و سولماز، داستان زندگی است . کتاب « شهید جاوید » آیت الله صالحی که برای حسن است هم در دست مصطفی بود . با این که نخوانده بود، برایم آورد . باید خودم بخوانم .

 

دیشب، مصطفی داستانی از « برف» دکتر مهاجرانی را تعریف کرد که یادم رفته بود . دکتر نوشته بود و مصطفی گفت داستان استاد دانشگاهی را که متوجه مریضی اش می شود، به بیمارستان می رود و با غده ای 16 کیلویی در شکمش مواجه می شود . جراحی می کند و حالا خوشحال برای دوستش تعریف می کند که پس از سال ها – دقت کنید !— پس از سال ها آلت مردانگی اش را دیده است . دوستش می گوید : چه وقت خودت را می بینی ؟

و استاد داستان مهاجرانی، می شکند انگار ...

 

امروز به وبلاگ مهدی و وحید و یکتا و دکتر سر زدم . وحید، چیزی ننوشته بود . متن دکتر طولانی بود و تصمیم گرفتم سر صبر آن را بخوانم . مهدی، زیبا غزلی سروده بود و یکتا متنی نوشته بود . می خواستم  --  هنوز هم می خواهم --  که کامنتی برایشان بنویسم . نتوانستم ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/5/24 و ساعت 8:46 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 27
مجموع بازدیدها: 198437
جستجو در صفحه

خبر نامه