تخته سیاه
دوشنبه ظهر بود که به مصطفی sms زدم تا با هم به نمایشگاه کتاب برویم . قرارمان شد همان روز بعد از ظهر .
با تاخیر رسیدم ، که مصطفی ساعت آمدنش را دقیق نگفته بود و تازه در مصلا هم ، یکدیگر را به راحتی پیدا نکردیم . موبایل ها هم که بی آنتن شده بودند . گشتی زدیم و به شبستان رفتیم ، سالن ناشران عمومی . دو ، سه راهرویی را گذرانده بودیم که دیدم انگار مصطفی بی حوصله است و خسته . گفتم که تو حال بازدید از نمایشگاه را نداری . تایید کرد و با این حال می خواست که کتاب ها را ببیند ، گفتم که فایده ندارد . از سالن بیرون آمدیم و از ضلع شرقی شبستان به سمت شمال می رفتیم که « تو» ازکنارم گذشتی . خشک شدم . مصطفی مانده بود که چرا من مانده ام . شک کردم که « تو» بودی . با خودم گفتم که لابد اشتباه کرده ام . اما دیگر من هم مثل مصطفی شده بودم ، بدتر از او اصلا . چیزی خریدیم و گوشه ی دنجی را پیدا کردیم و نشستیم و گرم خوردن و صحبت شدیم . بازدیدمان از نمایشگاه شد تنها دیدن یکدیگر و گذر « تو» . – چه بهتر هم اصلا !-- در این میان هم مهدی sms زد که راهی تهران است و چه خوب است با هم به نمایشگاه بیاییم . قرارم با مهدی شد برای سه شنبه بعد از ظهر . با مصطفی هم به ولیعصر رفتم و شامی و چه زود تمام شد ...
سه شنبه ، ایستگاه متروی بهشتی محل قرارم بود با مهدی . با کمی تاخیر و به همراه دوستی آمد که نمی شناختمش . راه افتادیم و باز به شبستان رفتیم . چند راهرویی را رفته بودیم که دوست همراهش را گم کردیم – عمدی در کار نبود البته – می گذشتیم و من و او که انگار خوب سلایق مطالعاتی یکدیگر را می شناسیم ،غرفه های خاصی را توقف می کردیم . تنها کتابی از ابراهیم رها را خریده بودم که این بار « تو» مرا دیدی ، بی شک و تردید . صدایی هم کرده بودی و با برگشتن من ، سلامی و علیکی و دیداری . حال من بعد از رفتن « تو» دیدن داشت ...
آن روز با همان حال خراب ، « آتش بدون دود » را خریدم . رمانی که دوران راهنمایی 7 جلد آن را خوانده بودم و از همان روزها دوست دار « نادر ابراهیمی » دوست داشتنی شده بودم . از او ، « رونوشت ، بدون اصل » را هم خریدم . از این دو کتاب حتما بعدها خواهم نوشت . مهدی هم « ها کردن» را به من هدیه کرد . اثری از پیمان هوشمند زاده که بسیار از آن تعریف می کنند . با بیتی از محمد علی بهمنی و بیتی دیگر از خودش به عنوان تقدیمی . بهمنی سروده بود و مهدی نوشته بود :
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هر شب
این شد که این گونه شد . با مهدی تا چهار راه قصر پیاده آمدیم و شامی خوردیم و جدا شدیم . شب به مصطفی sms زدم که « تو» را دیده ام . نوشت :
Ta to bashi bedune man nari namayeshgah . albate bayad az khodet beporsi chera rafti jaye ke dide beshi !
من کاری نکرده بودم ! از آن روز دیگر نمایشگاه هم نرفتم ...