تخته سیاه
باز چند روز پیش بود که مهدی sms زد و تشکر کرده بود که در « تخته سیاه» یادی از او کرده ام و نامی از او . اغراق می کرد . گفته بود که خوشحال شده است و من می دانستم که چون همیشه به من لطف دارد . نوشته بود برایم که انگار آنقدر در ضمیر « تو» گم شده ام ، که باقی ضمایر را از یاد برده ام . حرف حق جواب ندارد ...
دوشنبه بود که با اصغر و حسن به پاسداران رفته بودیم . غرض خرید کت و شلواری بود برای اصغر تا زمینه ساز دامادی اش باشد . آن جا هم که بودیم ، در میانه هیاهوی انتخاب و خرید و قهقهه ، یاد « تو» جان گرفت و زنده شد . که انگار در گوشه گوشه ی این شهر ، نام « تو» را به نشانه گذاشته اند ...
روز بعد ، به دانشگاه رفتم . محسن و احمد و بهنام و امین را دیدم . ساعتی را با مصطفی سر کردم . او مشغول کار و من مشغول [ ... ] . ساعت از 9 شب گذشته بود که نان و کالباسی را که خریده بودم به دست مصطفی دادم و راهی شدم . آن شب غوغا به پا شده بود . حال خرابی داشتم . تا صبح شاید 10 باری بلند شدم و بر روی تخت نشستم و کلمه ای در جواب sms مصطفی که برایم نوشته بود : ok , va mamnun ، نوشتم . صبح اول وقت sms را فرستادم . « تو» هنوز هم نبودی ...