سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
محبّت مؤمن به مؤمن در راه خدا، از بزرگ ترین شاخه های ایمان است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 22

نامه ها ( 8 )

 

 

سلام .

 

دل نوشته ای است که ساعتی قبل از رفتنم نگاشتم . بی هوا و بی هیچ تفکری . هوای رفتن به سرم زد و باز قلم و کاغذ انگار چاره ی فرصت باقی مانده بود . تقدیم به تو،با تمام دردهای نگفته ام .

 

سخت است از هیچ نوشتن . از بودی که نبود شد . از هستی که نیست . سخت است قصه گفتن ، درد را فریاد زدن و یا حتی دم فرو بستن .

یا نه اصلا آن چه که سخت ترین کارهاست خود بودن است. همین بودنی که ما را رها می کند از یکدیگر و جدا . یه ظاهر فارغ می سازد که تو پی کار خود باش و من هم به دنبال خود که نه تو از منی و نه من از آن تو . سخت است این قصه ی مدام . این تکرار مکرر دایره ی حیات .

و باز درست همین جاست که گویی چاره ای نیست تا تنها ، تنها بنشینیم و سر در گریبان تنهایی خویش فرو بریم و نغمه سر دهیم و بخوانیم و زار بزنیم و سرانجام به تلخی ، عادت کنیم . تنهایی را همنشین همیشگی خود می سازیم که  تو دیگر نیستی . که تو ، نه که نیستی که هستی و درد این است که از آن من نیستی .

 

و راستی مگر ، این از آن من بودن ، عین خودخواهی نیست ؟ و مگر من و تویی که گاه به تکرار و گاه به ناچار نام خود را عاشق نهاده ایم ، قرارمان با خود و با تو بر این نبوده تا فراموش کنیم خود را و با تو باشیم ، با تو تنها .

 

مگر قرارمان این نبوده که دیگر در کنار تو ، منی وجود نداشته باشد که من ، همه تو ام و تو ، همه من .حال در این میان این انحصار ، این گلایه از « از آن من نبودن » چه جایی دارد ؟ مگر هنوز منی هم وجود دارد که تو از آنش باشد یا نه؟ و مگر نه این است که اگر هنوز این من زنده است و دستی بر آتش مثلا عشق مان دارد دیگر این آتش عشق نیست که چیز دیگری است . و جواب انگار که سخت دردناک است .

 

این تناقض وحشتناک عاشقی است انگار . درد بی درمان را می بینی ؟

 

 

                                                                                           یکشنبه 26 / فروردین / 86


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/9/9 و ساعت 11:31 صبح | نظرات دیگران()

 

نامه ها ( 7 )

 

دم آخر است بنشین که رخ تو سیر بینم                                         که امید صد تماشا به همین نگاه دارم

 

سلام .

 

امید که حالتان خوب باشد و اوضاع روبه راه و بر وفق مراد . و باز امید که سالی نیکو را در پیش روی خود داشته باشید . و به آن چه که آرزوی تان است ، برسید . ان شاء الله .

 

دوست داشتم تا فرصت دیدارمجددی نصیبم می شد تا یکایک دوستان را از نزدیک می دیدم و دستانشان را به گرمی می فشردم . اما رسم روزگار گاه چنان قلم موی سرنوشت را بر بوم هستی به رقص در می آورد که من و تو مات و مبهوت ، تنها به نظاره می نشینیم . این است که گاه آدمی چاره ای ندارد جز این که حتی دمی کوتاه هم به خانه ی خود باز نگردد . بماند و با خاطراتش روزگار بگذراند که این انگار سرنوشت محتوم یک « ژوکر» است .

 

آری . دوست داشتم تا به حضورتان برسم و خداحافظی کنم اما از آن سو با خود می اندیشیدم که چگونه یک بار دیگر رنج دیدن خود را بر دوستان تحمیل کنم . این شد که خواسته و ناخواسته سایه ی نبودنم بر بودنم چربید و به رسم عادت دیرینه دست بر قلم بردم تا شاید سخن کوتاه تر شود و مجلس شیرین تر .

بماند .

 

یک ترم در کنار یکدیگر بودیم . با بسیاری از دوستان حاضر از چند سال پیش مراوده داشتم و برخی دیگر را تنها چند ماه پیش بود که سعادت دیدن شان نصیبم شد . چون پیشین ، در آن روزهای « بنیان» ، این روزها هم که به نیکی نام « خاطره یک ترم خوب» را بر پیشانی خود نهاد با تمامی شما نه کار، که زندگی کردم . در کنار شما شب را ، روز را ، شیرینی را ، تلخی را ، پیروزی و شکست را ، اضطراب و اطمینان را ، خنده و گریه را ، تلاش و دوندگی را ، ابتکار و نوآوری را ، دلسوزی و نگرانی را ، غم را و باز غم را و در یک کلام ترک سکون و حرکت به سوی شدن را تجربه کردم .

درس ها آموختم و تجربه ها نصیبم شد و در این میان بی شک دوستانی یافتم که بسیار دوست دارم تا مرا نیز در میان دوستان خود به شمار آورند .

 

و به این ترتیب روزها گذشت . ترم تمام شد و سال نیز . فصل کوچ فرا رسید و دیگر مجالی برای برای بودنی دوباره نماند . در این چند سطر پایانی باز چون پیشین طلب حلالیت می کنم از دوستان . با این تفاوت که کاش اگر دینی بر گردنم باقی است حتما و حتما به یادم آورید تا شاید بتوانم تنها گوشه ای از آن را جبران کنم که مرا بی شک تاب تحمل حق الناس نیست .

و باز سپاس گذاری می کنم بابت آن همه فداکاری تان برای کارمان در روابط عمومی که بی شک ترمی بسیار موفق را در تاریخ دانشگاه به یادگار نهادید .

فکر می کنم اگر امشب در مجلس تان بودم بیشتر سخن می گفتم و سرتان را درد می آوردم . اما اینک که یک هفته قبل از موعد جمع شدنتان است و من این نامه را می نویسم ، سخن را باید کوتاه کرد و درد را نهان تر .

حرفی نیست . باقی هر چه هست دلتنگی است که « تو» هنوز هم نیستی ...

 

 « من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ

   در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم

   ننشسته ام تا جای کس را تنگ سازم

   یا چون خداوندان بی همتای گفتار

   بی مایگان را از ره تاریخ رانم ،

   سعدی بماناد !

   کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت

   من می روم تا شاخه ی دیگر بروید

   هستی مرا این بخشش مردانه آموخت »

                                                               منوچهر آتشی

 

 

 

پانوشت : این مراسم 27 / فروردین / 86 برگزار شد .                                     


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/9/2 و ساعت 3:5 عصر | نظرات دیگران()

نامه ها ( 6 )

 

سلام.

« به گفته ی اوپانیشاد : « مهراوه ی من ، آن چنانت دوست می دارم که خود را قربانی تو می کنم ، هنر خویش را قربانی تو می کنم  ، ایمان خویش را قربانی تو می کنم ، میراث هایم را قربانی تو می کنم ، مرکبم را ، همه هستی ام را ، گذشته ام را ، حالم را و آینده ام را قربانی تو می کنم . مهراوه ی من ، من چنانت دوست می دارم که هر چه را دارم ، مهراوه ی من ، تو را که دارم ، قربانی تو می کنم . » »

                                                                             دکتر شریعتی . برگرفته از « عشق فرزند »

تعریف عشق است و دوست داشتن . عشقی که در بالاترین مرحله خود به ایثار می رسد و ایثاری که باز به بالاترین مرحله ی خود می رسد : فدا کردن تو برای خود تو .

 

این نامه در ادامه ی « خمار مستی » است . هنوزهم در حالی می نویسم که نه تا به حال جوابی به نامه هایم داده ای و نه این بار حتی آخرین نامه ام را به دستت رسانده ام . می خواهم کمی ، کوتاه ، از این روزها بنویسم و بعد ، شاید ، اگر شد برگردم به همان حرف اصلی ، همان پاراگراف اول .

چند روز از آن شنبه کذایی گذشته است . راستش را بخواهی گذراندن این روزها برایم راحت نبوده . این چند روز انگار که بسیار طولانی شده بودند . و باز جالب است که الآن هم در حالی برایت می نویسم که نمی دانم وقتی خواهم داشت تا نامه ام را به دستت برسانم یا نه . آری ، از آن شنبه چند روزی گذشته است  و من هنوز می ترسم که نکند حتی نوشتن این نامه ها و یا حتی هدیه دادن این کتاب ها باز هم به حساب بیکار بودن من گذاشته شود . یا این که اصلا پیش خود بنشینی و با خود فکر کنی که دلیل این هدیه دادن چیست . دلیل اش را برایت خواهم گفت به روشنی اما علت اش را در لابه لای سطورپنهان خواهم کرد . در لابه لای نامه قبلی و این نامه و حتی در لابه لای نگاه . با این که انگار نگاه من هم همچون قلمم ناتوان است . بماند . امکان دارد علت را بیابی و امکان هم دارد که موفق نشوی . اما ... هیچ !

دلیل این هدیه دادن ، سالروز تولدت است . به هر حال احتمالا در آن روز یک دیگر را نخواهیم دید و حتما بر من واجب است که پیشاپیش تبریک گویم و آرزوی سلامتی و بهروزی داشته باشم برایت . و البته هزار آرزوی خوب دیگر که پیشکش خواهد شد ، که نه برای تو گفتنی است و نه برای من نوشتنی !

 

یک دلیل دیگر را هم باید توضیح بدهم . دلیل انتخاب این کتاب ها را . شاید اگر این کاررا نکنم ، مقصودم از انتخاب این کتاب ها آن چنان عیان نباشد .

« بادبادک باز» رمانی است بسیار زیبا از خالد حسینی . رمانی که در نمایشگاه کتاب 85 نایاب بود . اوضاع افغانستان در زمان طالبان را در میانه ی داستانی به غایت جذاب توصیف می کند . از دورویی ها و نامردی ها و البته از بازگشت سخن می گوید . رمانی است که خواندنش را همه توصیه می کنند .

« راز فال ورق» را در دستان خودم دیده بودی . دومین کتاب یوستین گردرر است پس از « دنیای سوفی» . رمانی است فلسفی که فوق العاده است . می خواستم « دنیای سوفی» را هم ضمیمه هدیه ام کنم اما اندیشیدم که شاید دو کتاب از یک نویسنده چندان جذاب نباشد . به هر حال باید این فرصت را به دست آوری تا ببینی چنین کتاب هایی را می پسندی یا نه . و البته خالی از لطف نیست که اشاره کنم این روزها تب فلسفه در میان نسل جوان ایران همه گیر شده است – منهای دانشگاه [...] ! – کتاب های بسیار عالی و مجلات باز هم بسیار عالی هستند که اگرخواستی ... .

« بار دیگر شهری که دوست می داشتم » عاشقانه ی فوق العاده نادر ابراهیمی است . کتابی که باید آن را بارها و بارها خواند . عشق را آن چنان نزدیک می کند و ملموس که نگو !

می ماند « شازده کوچولو» ی آنتوام دو سنت اگزوپری . این کتاب را با ترجمه ابوالحسن نجفی خوانده بودم اما ترجمه شاملو را برای تو هدیه گرفتم . نمی دانم به آن دلچسبی هست یا نه اما « شازده کوچولو » کتابی است که حتما باید آن را خواند . اگر ما انسان ها به سادگی و زیبایی «شازده کوچولو» وفادار می ماندیم قطعا این روزها ، این حال و روز را نداشتیم . این کتاب بازگشتی است به اصول انسانیت .

نمی توانم خوب توضیح دهم . راستش را بخواهی چندان حال و حوصله ی این کار را هم ندارم . می ماند « هبوط در کویر» . کتابی که هیچ توضیحی نمی خواهد . گفته بودم قبلا که قلمم ناتوان است.

اما تمام این کتاب ها به نوعی – شاید بدون در نظر گرفتن « بادبادک باز» -- بیان کننده ی دغدغه های من هستند . در لابه لای سطور این کتاب ها ، مرا می یابی . و این دلیل اصلی انتخاب این کتاب هاست . با این سه کتاب آخر به معنای واقعی کلمه زندگی کرده ام و لذت برده ام . آری ، وقتی که « هبوط در کویر» را می خوانم انگار که دکتر تمام حرف های « تنهایی» مرا گفته است و آن وقت که « بار دیگر شهری که دوست می داشتم» را در دست می گیرم باز انگار که عاشقانه ای را نادر ابراهیمی فراموش نکرده است و البته « شازده کوچولو» که می تواند به راحتی مانیفست نگاه من به دنیا باشد . طولانی شد . می ترسم از حرف های اصلی تر جا بمانم .

 

دلشوره ی جواب ندادنت باعث شده تا دیگر دستم به قلم نرود . نگرانم از این که نتوانم ببینمت و این نوشتن ها بی حاصل باشد . هر چند شاید همین چند خط هم دلیل دوباره ای شود بر محکوم شدن من .

پراگرافی که از دکتر در اول این نامه نوشته ام ، فوق العاده وحشتناک است . برای همین یک پاراگراف می توانم بارها و بارها بنویسم . صفحات بسیاری را سیاه کنم و شرح دهم نسبت خود را با همین یک پاراگراف . متنی که آرمان زندگی ام شد و سرلوحه ی تمام کارهایم .هم در این جا در این زندگی جمعی و هم در زندگی شخصی خود و این چنین است که زندگی سخت می شود . قصه هنوز هم قصه ی « در میان جمع تنها بودن » است .

 

خیلی حرف ها برای گفتن داشتم . خیلی. می خواستم درباره ی این نوشته ی دکتر و چند مورد دیگر برایت بنویسم . درد دل کنم اصلا . اما نمی توانم . می خواهم و نمی توانم . الآن ساعت  9:25 شب است و هنوز از دیدار تو خبری نیست و من در حالی که عرق سرد وحشت  بر روی پیشانی ام نشسته است ، نمی توانم آن چنان افکام را متمرکز کنم که حرفی را برایت بنویسم که اندکی معنا داشته باشد حداقل . پس باز هم واگذار می کنم به بعد . اگر بعدی باشد البته . اما شاید یک بیت از مولانا حال مرا دریابد :

« خنک آن قماربازی که بباخت هر آن چه بودش                               بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر»

 

پانوشت : یادت نرود که مرا در لابه لای سطور می یابی !

                                                                                      چهارشنبه 23/ اسفند / 85


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/7/6 و ساعت 2:12 عصر | نظرات دیگران()

نامه ها ( 5 )

 

سلام .

راست می گوید شاملوی بزرگ :

 

« گر بدینسان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست .

 

گر بدینسان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود ، چون کوه

یادگاری جاودانه پف برتر از بی بقای خاک . »

 

نامه دیگری برایت نوشته بودم . مفصل تر . اما کمی که گذشت ، با خود گفتم چه فایده ؟ نه احتمالا آن نامه تغییری در تصمیم و حکم تو ایجاد می کرد و نه قطعا گره از کار فروبسته من باز می کرد . این شد که تصمیم گرفتم چون همیشه چون آنی را به کناری بنهم و بر سنت دیرینه پای فشارم .

با خود گفتم من که لابد چون همیشه زبانم الکن است و قلمم خاموش . پس چه باید بگویم که پیش از این نه من که دیگران نگفته باشند :

 

« به هر حال ، خواننده ی صادق کویر – ای دوست ، ای دشمن دانا – این « شقشقیه » را – هم چنان که شقشقیه ی خویش – مشنو ، ببین !  مخوان ، بیاب ! و پیش از آن که بیندیشی تا چه بگویی ، بیندیش که چه می گویم . »          

                                                                                                            دکتر شریعتی . برگرفته از «کویر»

 

 

آری . این چنین است . نه بار اول بوده است و نمی دانم بار آخر است یا نه . هر چند خدا کند باشد . چون قبلا هم گفته ام خسته شده ام و کم آورده ام . به چنین چوبی رانده شدن سخت دردناک است . اما عیبی هم ندارد . سر دوستان سلامت !

 

سال ها پیش از این ، « مهراوه» ی خود را چون « اسماعیل » به قربانگاه برده بودم و چاقوی تیز مسئولیت را بر گردنش نهادم . از همان روز ها بود که « بنیان» پا گرفت و ما با هم آشنا شدیم . اینک که انگار غبار سالیان دور بر گرد آن خاطرات نشسته ، تو غافل از آنی که هم اینک « مسیحا» در کنارت نشسته و « ید بیضا» را اگر بخواهی ، خواهی دید ، به راحتی .

 

آن روز که آخرین بار با هم صحبت کردیم ، یادت هست ؟ منظور از صحبت ها و کارها را یادت هست ؟ این که آن قدر با منظور بودیم که بی منظوریمان را نمی شد تصور کرد ؟ امروز از تمام این نوشته ها منظور دارم ! آن قطرات اشک که بر گونه ات نشست را یادت هست ؟ می پرسم از تو ، [...] ، این احتمال را می دهی که همچون قطرات اشکی در چشمی دیگر هم بجوشد و این بار به جای گونه بر صفحات کاغذ بچکد ؟

علی ( ع ) می گوید : هر آن چه را برای خودت می پسندید برای دیگران نیز بپسندید » یادم هست همیشه می گفتم این جمله انگار که تمام دین است . جمع دو دنیا .

 

دارد باز هم زیاد می شود . مثل نامه قبلی . باید تمامش کنم . سخن بسیار است اما مجال کم و البته احتمالا دلیل برای شنیدن آن ها کمتر !

 

می میرم اگر نگویم دلگیرم از قضاوت زود هنگام و یک طرفه دوستان . به هر حال گذشت یا شاید انگار که گذشت . اگر آن سخن اصلی را نگفتم – که گفتم بسیار در لفافه !—خرده مگیر . قول خواهم داد « ظهور مسیحا » را به چشم خواهی دید ، اگر « شام آخر» را به یاد داشته باشی !

 

جرم ما « هبوط» است و آنان که چون دکتر آگاه تر از دیگران اند بر این جرم ، زندگی شان همواره سخت تر است و شیرین تر !

« هبوط در کویر» را به رسم یادگار از من بپذیر به این امید که ...  به این امید که هیچ !

« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن                                             ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها                                     خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن » 

                                                                                                     چهارشنبه 23/ اسفند / 85 

 

 

·        آن نامه دیگر هنوز هم هست . دلیل ننوشتنش در « تخته سیاه» را خواهم گفت ...

·        «ظهور مسیحا» و « ید بیضا» ، وام گرفته شده از sms های زیبا و در عین حال وحشتناکی بود که مخاطب « شام آخر» برای من فرستاده بود .

·        چند روز بعد در نوروز 86 ، مخاطب این نامه ،  emailی برای من فرستاد با عنوان « کمی آن سو تر از لفافه » . دروغ نیست اگر بگویم که آن نوشته مرا مات کرد و مبهوت . اشک در چشمانم نشست که این چنین مورد قضاوت قرار گرفته ام . له شده بودم .

·        به درخواست آن دوست و با تاخیری چند روزه ، « سقف بی دیوار» را در پاسخ نوشتم که همان روزها بندی از آن را در« تخته سیاه » قرار دادم .

·        همان دوست از من خواست که آشنایان از محتوای این نامه ها با خبر نشوند و لابد مرا هم چاره ای نبود .

·        به درخواست آن دوست و البته بیشتر از آن به این دلیل که در این نامه ها مسائلی خصوصی در مورد من و دیگران مطرح شده است ، از قرار دادن آن ها در « تخته سیاه » خودداری می کنم .

·        بماند که می شد « سقف بی دیوار» را نوشت ، اما آن قدر میزان استفاده از علامت [ ... ] بالا می رفت که خواندن و نخواندنش برای مخاطب « تخته سیاه » حاصل آن چنانی نداشت . 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 86/6/10 و ساعت 9:0 صبح | نظرات دیگران()

نامه ها (4)

 

« و من ، مهراوه ی من ، از هر دلی که از یادی تپیده است و از آن ترانه ای روییده است سراغ خواهم گرفت و از آن میان آن چه را که به کار دل من و تپیدن های دل من آید جستجو خواهم کرد و اگر یافتم و اگر در انبوه زیباترین ترانه ها ، دیوانه ترین غزل ها و مشتاق ترین کلمات عاشقانه که فرهنگ گران بهای دل های خوبند و مذهب زیبای دوست داشتن ، آن چه را که در خود خوبی های تو ، شایسته ی زیبایی های تو باشد یافتم ، بر خواهم گرفت و دیوانی که در مدح شمس کهکشان همه ی ستارگانم ، منظومه ی آفرینشم خواهم سرود به کار خواهم گرفت »                                                                                              دکتر شریعتی . برگرفته از« هبوط»

 

این « تو » کیست ؟ این « مهراوه » ؟

 

آن قدر زیبا می گوید دکتر که دیگر جای هیچ حرفی را باقی نمی گذارد . چیزی نمی ماند که بتوان به آن اضافه کرد و یا حتی اگر هم باشد در مقابل سحر قلم دکتر این ناتوان قلم همان بهتر که خموش بماند . خموش بماند و حرف خود را از لابه لای نوشته های دکتر بیرون بکشد و بر زبان جاری سازد .

 

سال ها پیش ، سعدی گفته بود :

« همه عمر برندارم سر از این خمار مستی                            که هنوز من نبودم  که تو در دلم نشستی

تو نه مهر و آفتابی که حضور و غیبت نیست                          دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی »

جواب سوالت بود [...] . جواب دلیل ات . کمی که پیشتر رویم احتمالا دلایل دیگر را هم خواهی دید . باز هم نه از زبان من و نه حتما تنها در این نامه .

 

به هر حال ، این پاره کاغذ تنها دیباچه ای است بر هدبه ای که به رسم یادگار به تو اهدا می کنم . بیشتر گویی های من می ماند برای نامه ی دیگری که شاید حتی با همین نامه به دستت برسد .

 

« و اکنون تو با مرگ رفته ای و من ، این جا ، تنها به این امید دم می زنم که با هر « نفس» ، « گامی» به تو نزدیک تر می شوم و ...

                                                  ...  این زندگی من است »

                                                                                                                 دکتر شریعتی . برگرفته از« معبودهای من»

 

                                                                                                                  شنبه  23 / اسفند / 85


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در چهارشنبه 86/6/7 و ساعت 12:35 عصر | نظرات دیگران()

نامه ها  ( 3 )

 

سلام .

تو را هم از دست می دهم [...] . همین الان که ساعت از 11:30 نیمه شب شنبه گذشته است و تازه دقایقی پیش از هم جدا شده ایم ، یقین پیدا کرده ام که تو را هم از دست خواهم داد . حال من را بپرسی اگر ، اصلا خوب نیست . هیچ تعریفی ندارد . حداقل فعلا اصلا دوست ندارم  از کس دیگری و چیزدیگری برایت بنویسم . شاید کمی بیشتر که نوشتم – در همین نامه – آن وقت نوشتم  و آن وقت خواندی . الان ترجیح می دهم که از خودم و خودت ، برایت بنویسم . نمی دانم که نوشتنی این چنین مطلوب تو هست یا نه ، چرا که هنوز جوابی به دو نامه قبلی ام نداده ای . فقط گفته ای که 4 ، 5 خط آن را پسندیده ای و من نمی دانم که آن همه گزافه گویی برای گفتن آن دو کلمه حرف حساب افاقه کرده است یا نه . البته حقیقتا گزافه نبوده اند ، آن ها همه حقایقی بوده اند که هستند اما بی تردید در همچو منی  خواه و نا خواه تحت الشعاع آن دو کلمه قرار می گیرند . خواهی و نخواهی . خواهی آن که معلوم است و عیان و نخواهی آن هم به من مربوط می شود ، به منی که عادت کرده است به این نخواستن ها . که بیشتر البته از جانب خودم بوده است  و بنا بر دلایلی . دیشب به تو گفتم که قول دهی خودت را خراب نکنی . کاری که پرسیدی تو کرده ای و یا نه و جوابت را کمابیش و در لفافه گرفتی . امشب اما انگار نوبت خود من است . نوبت خود من است که باز به میان معرکه بیایم . همان کاری را که از آن روگردان بودم دوباره عهده دار شوم ، همان فکری که از آن می ترسیدم دوباره به سرم بیاید و این چرخ گردون باز هم بازی تکرار خود را بر سر بی پناه من آوار سازد .

آری . گویی این بار نوبت من است که نگذارم تو خراب شوی . نمی دانم این کار را خواهم کرد یا نه . اعتراف می کنم که بسیار مشکل است . باز هم به تو گفته بودم که دیگر کم آورده ام ، که دیگر نمی خواهم تکرار کنم .  گفته بودم که دوست دارم کمی هم یه فکر خودم باشم و در این میان سرنوشت من با تو گویی پیوندی سخت یافته است . بگسلم یا ببافم ؟ جواب من که روشن است . اما وظیفه چه حکم خواهد کرد ؟ اصلا ، اصلا دوست ندارم کار به وظیفه کشیده شود اما گویی باز هم گریزی نیست .

پرت و پلا می گویم .

شب سختی را سپری می کنم [...] . خیلی سخت . امروز برایم اتفاق هایی افتاد که مرا سخت در خود فرو برده است . از کجا شروع کنم خوب است ؟ اصلا بگویم یا نگویم ؟ تو را هم شریک این قصه ی 6 ، 7 ساله بکنم یا نه؟ شریک قصه ی غصه ها . یا اصلا آن همه را به کنار بنهم و از همین جا ، از همین ترمی که گذشت بنویسم . از تو ، از کار و یا اصلا از همین امروز و همین امشب . بگذار کمی از امروز بنویسم و بعد شاید به ترم برسیم و بعد تر شاید به من . به خود خود من . اما این که چه روزی به تو خواهم رسید یا اصلا می رسم یا نه را نمی دانم . امروز که به [...] آمدم و نشستم در کنار تو . چون همیشه از با تو بودن خوشحال شدم اما هر چه که گذشت همان طور که آخر سر به خود تو هم گفتم از آمدنم پشیمان شدم . آن قدر نگاه تحمل کردم و حرف نشنیدم که طاقتم طاق شده بود . گفتم به تو که فقط به خاطر خودت نشستم و ماندم . به هر حال اشتباه بود و سخت می ترسم که بهای این اشتباه از آن چه که باید ، بسیار سنگین تر پرداخت شود .

امشب که انگار به مهمانی آمده بودیم باز اگر راستش را بخواهی ، نمی خواستم بیایم . وقتی که خبر دار شدم شما هم هستید مطمئن تر شدم که نباید بیایم . هر چند که دلیل اصلی آن نبود و باز می گشت به آن داستان 7 ساله و آن sms دیشب و این sms ها و تماس تلفنی امشب . تنها از این بابت که نکند صاحب مجلس ناراحت شود ، آمدم و باز هم نشستم و گفتم و خندیدم و سعی کردم تا درون خود را پنهان سازم . درون پرآشوب و دردمند خود را . درونی را که بغضش هم قبل از آمدن به مهمانی ترکیده بود . آن گونه که [...] می گفت خواب بوده ای ! و هم بعد از برگشتن از مهمانی ترکید . همان لحظات اول که آمدید ، [...] مرا به بیرون کشید و حرفی را به من گفت که تمامم کرد . خرد شدم و سر در گریبان تنهایی خویش فرو برده ، به درون اتاق باز گشتم . کنار تو نشستم این بار با فاصله !! [...] این نامه را برایت نخواهم فرستاد ! 

                                                                                                           شنبه 12/ اسفند / 85

 

  • نام ها را در [...] قرار داده ام نه چیز دیگری را .
  • این نامه همان روز هم کامل نشد و تا امروز هم فرستاده نشده است . این نامه برای کامل شدن و فرستاده شدن نوشته نشده بود !

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/5/26 و ساعت 10:49 صبح | نظرات دیگران()

نامه ها  ( 2 )

 

 

سلام .

امروز که دوباره قلم به دست گرفته ام ، هنوز نامه ی اولم را به دستت نرسانده ام و ترانه ی زیر را گوش می کنم :

هر کسی هم نفسم شد                                       دست آخر قفسم شد

من ساده به خیالم                                            که همه کار و کسم شد

اون که عاشقانه خندید                                      خنده های منو دزدید

پشت پلک مهربونی                                         خواب یک توطئه می دید

هنوز هم آن دو برگ کاغذ A4 روبه رویم نشسته است و بی آن که به وصال دستان تو برسند ، هاج و واج مرا به نظاره نشسته اند . کمی که بگذرد و اگر هنوز هم برایت نامه بنویسم عادت می کنی که مرتب از من بخوانی که نمی دانم چه بنویسم . الان هم یکی از آن نمدانم چه بنویسم هاست و. اما نمی توانم چیزی هم ننویسم . شاید اصلا از روی بیکاری باشد . امروز – جمعه – هم کتاب زیاد خوانده ام و هم زیاد خوابیده ام . الان تنها هستم و مطابق معمول رفیق این ساعت های طولانی تنهایی من سه چیز بیشتر نمی تواند باشد : ترانه که الان به آن گوش می کنم ، کتاب که حدیثش را برایت گفته ام و قلم که اکنون در آغوشم است .

این روزها هم آغوشی من و قلم جز نوشتن برای تو دلیلی نمی تواند داشته باشد . روزهایی که برای « تو» یی دیگر می نوشتم ، مدتد هاست که سپری شده است . روزهایی که « ستاره » مخاطب نوشته هایم بود و از« بی قراری » هایم و از « آرزوها » یم برای « ستاره » می نوشتم . تا آن روزی که « شوکران» را نوشیدم و « تنهایی » هم نشین همیشگی ام شد .

نمی دانم شاید گنگ تر از این که برایت نوشتم ، نمی توانستم این موضوع  را مطرح کنم . به هر حال شاید در آینده ای نه چندان دور با این پنج یار همیشگی من بیشتر آشنا شوی . آری داشتم می گفتم که آن روزها مدت هاست سپری شده و روزهایی که مجبور بودم دل نوشته ها را رها کنم و برای سرگرم کردن خویش و فراموش کردن هر چه که بود و نبود به نوشتن در « بنیان » بپردازم نیز سپری شده است . این روزها اگر کسی هم سراغی از « بنیان » بگیرد ، بی گمان سراغی از مصطفی نخواهد گرفت که در« بنیان » می نوشت و یا نمی نوشت . با علم به این موضوع ، برای خودم « تخته سیاه » را ساختم .وبلاگی که در آن بنویسم . این بار آزادانه تر و رهاتر . اما خوب می دانی که دسترسی به اینترنت چقدر محدود است و از آن محدودتر سرعت تایپ کردن من است . ترجیح می دهم قلم را در دستانم بگیرم و سفیدی کاغذ را سیاه کنم . هنوز هم برایم سخت است که آنگونه که بی محابا بر عرصه ی کاغذ به تاخت و تاز می پردازم ، با کیبورد کامپیوتر رفتار کنم ! اصلا به نظرم این کار درست هم نباشد . نمی دانم چرا ما انسان ها به بهانه ی عصر دیجیتال و تکنولوژی های پیشرفته عادت های خوب و قدیمی خویش را فراموش کرده ایم . نمی دانم که چرا جای نامه های زیبا را به email ها و sms  های بی روح داده ایم . نمی دانم کدام sms و email ی وجود دارد که بوی یار را بتوانی از میان آن حس کرد ! بماند که گاه مجبوریم برای دلخوشی خویش آن بو را به زور هم که شده در میان این نامه های الکترونیکی جای دهیم . و مگر نه این است که sms ها وemail  ها و حتی off  های آنانی  را که دوستشان می داریم پیش خود نگاه می داریم و گاه و بی گاه به سراغ آن ها می رویم و یادی از یار تازه می کنیم !

 

داشتم راجع به این موضاعات قلم فرسایی می کردم اما گرسنگی و چند اتفاق دیگر مجال را ربود و از قلم و کاغذ جدا شدم . الان که دارم برایت می نویسم هنوز هم جمعه است و هنوز هم آن شرایط اول نامه تغییری نکرده است . من هم از دست تو عصبانی هستم . عصبانی چون چند sms برایت فرستاده ام و جوابی نگرفته ام . گفته بودی که سات 10 امشب به دیدنم می آیی . برای چه کار نمی دانم . این که نامه ات را بگیری یا نه را هم نمی دانم . این که بخواهم نامه ات را به تو بدهم یا نه را هم نمی دانم . به هر حال از دستت عصبانی هستم .

 

شاید بهتر باشد که این نامه را ادامه ندهم . باید ببینم تو جوابی به نامه اولم می دهی یا نه . نه که اگر جواب ندادی من هم برایت ننویسم ، نه . اما خب امکان دارد چیزی از من بخواهی که باید به آن در این نامه بپردازم . به هر حال شاید هم زودتر از جواب دادن تو ، من این نامه را تمام کنم و به دستت برسانم . باز هم نمی دانم .

                                                                                                 جمعه 11/ اسفند/85


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 86/5/23 و ساعت 12:28 عصر | نظرات دیگران()

 

 

نامه ها ( 1 )

 

سلام .

هم تو می دانی من چه می گویم و هم خود من می دانم که تو چه می گویی .

اولین ساعات بامداد سه شنبه 8/ اسفند / 85 بود که با هم صحبت می کردیم و تو پیشنهاد نوشتن نامه را مطرح کردی . می گفتی که برایت نامه بنویسم که شاید و حتی حتما در آن نوشته ها راحت تر از این صحبت ها خواهم توانست با تو گفت و گو کنم . پیشنهاد جالبی بود . گفتم به شرطی که تو هم برایم جواب بدهی . نمی دانم شرط را قبول کرده ای یا نه . به هر حال من که دارم می نویسم .

در میان این نامه نگاری ها – اگر ادامه یابد – حرف های بسیاری را می توان گفت . اما خب عکس این قضیه هم وجود دارد . هنوز برایم مشخص نیست که این نامه ها را باید به قصد فقط تو بنویسم یا این که آنگونه بنگارم تا روزی دیگر هم اگر به دست من یا تو به دست دوست دیگری رسید ، مشکلی به وجود نیاید . تو هم همان شب خواسته و ناخواسته چنین دغدغه ای را مطرح کردی . بماند .

 

دو سال پیش بود که در نمایشگاه کتاب ، « سلام خانم رنگین کمان » یغما گلرویی را خریدم . مدتی بعد ان را خواندم . مجموعه نامه های یغما است به نامزدش آزاده در طول یک سال . قطعا تمام نامه ها و از متن هر نامه تمام متن نیست و نخواهد بود اما همین هم شیرین است و دلپذیر . برخلاف انتظار یغما تنها از دوست داشتن آزاده و دلدادگی به او نمی نویسد . در این نامه ها یغما حتی نگران گربه ی سرگردان خیابان است و یا بارها از به قول خودش شاملوی بزرگ یاد می کند . همان روزها که این کتاب را می خواندم ، تصمیم خود را گرفته بودم که اگر به فرض محال ! برای من هم چنین موقعیتی پیش آمد حتما جا پای یغما بگذارم . –با اجازه ! – یا حتی بعد ترها هم این کار را ادامه دهم . این هم بماند .

 

نمی دانم قبل از خواندن « سلام خانم رنگین کمان » بود یا بعد از آن که نامه هایی را تحت عنوان « لیلاواره» برای لیلا می نوشتم . لیلایی که بود و نبود ، هست و نیست . اما حقیقت این است که نوشتن نامه برای یک دوست آن هم نه یک بار و آن گونه که شاید تو خواسته ای حداقل برای مدتی – که امیدوارم زمانش بسیار طولانی باشد – فکری بود که به مغزم خطور نکرده بود . برایم جالب است بدانم که آن شب همین جوری این حرف را زدی یا این که قبلا به آن فکر کرده بودی ؟ باز هم بماند .

 

راستی مصطفی ، نوشتن این نامه ها دردسری شیرین است . من می نویسم هم برای خود و هم برای تو . تو هم اگر بنویسی قطعا همین گونه است و این استعاره ای زیباست اگر به عمق آ ن بیندیشی مصطفی ! و باز هم بماند که یک بار باید در دفتری برای خود بنویسم و یک بار پاکنویس اش کنم برای تو .

 

نمی دانم که باید باز هم بنویسم یا برای شروع بس است ؟ حرف های زیادی بوده و هست اما همیشه این حرف ها آن گاه که از نوک قلم سفیدی کاغذ را به نظاره می نشینند ، فرار می شوند . خوب است قبل از ادامه نامه یک سوال مطرح کنم : می دانی جاودانه ترین ترانه ی تاریخ چیست ؟

 

در این بحبوحه ی جست وجو در مورد چیستی زندگی و برای رهایی از این تکرار دایره وار نمی دانم باید چه کرد . شاید ندانستن اغراق باشد اما همت نداشتن برای انجام همان دانسته های اندکد چه کرد . بی شک اغراق نیست . یادم نیست به تو گفته بودم یا نه که دوستی به من گفته بود با همه فرق دارم .—یادم آمد که گفته بودم – آری . این حقیقت هم تلخ است و هم شیرین . تلخ است چون زندگی را سخت می کند . بسیار سخت . در میان جمع بودن و تنها بودن . تعبیر« دکتر» است . اما این تنهایی لذت بخش هم هست . رها می کند انسان را . بال و پری می دهد که باور کردنی نیست .  تو را به جست وجوی چیزی فراتر از آن چه دیگران می بینند سوق می دهد و این وحشتناک شیرین است . نمی دانم چنین تجربه ای داشته ای یا نه ؟ تجربه ی رسیدن به آن چه دیگران شاید سال ها بعد به آن می رسند در مدت زمان اندکی . زودتر از آن چه باید عاشق شدن ، زودتر از آن چه باید فهمیدن ، زودتر از آن چه باید شروع کردن ، آمدن و حتی رفتن . این چنین است که تو همیشه و همواره نه یک قدم که چندین قدم از دیگران پیشی و همین است درست علت تنهایی تو . تنها چون درک نمی شوی . اطرافیان و دوستان لزومی برای این کار تو حس نمی کنند و درست به همیین دلیل رهایت می کنند . بماند اگر سنگری در مقابلت نسازند و موضعی نگیرند . فکر می کنم زیاد نوشته ام . ادامه ی این حرف ها  و هر چه که تو ترجیح دهی از آن گفت وگو کنیم را به بعد می سپارم  . – اگر عمری باشد --  می خواهم کمی به همین حال و روز امروزمان برگردم و باز هم چند سوال بپرسم :

-  این دغدغه ی فکری و این اوضاع این جا و ماجرای آن دختر چگونه در کنار هم جای می گیرند ؟ رفتن به سوی او در میانه ی این درگیری صحیح است ؟

-  می خواستی به دیدن گوشه ای از شهر بروی و گفتم که فکر کنی تا این که من بیایم یا نه . راستش می دانستم که جوابت منفی خواهد شد . بماند که همان SMS اولی رسیده بود و من قصدم جواب ندادن بود . می خواستم دلیل جوابت را صادقانه برایم بنویسی یا بگویی . بی ملاحظه ی این که چه می شود و چه خواهد شد .

 

جرات می کنم و درپایان اولین نامه ام به تو کلمه ای مقدس را به قلم می آورم و می نویسم : دوستت دارم .

                                                                                                      پنج شنبه 10/ اسفند/ 85

 

پانوشت : ساعتی بعد دوباره نامه ام را خواندم . حیرت کردم از جمله ی آخرم و ترس برم داشت که ناراحت نشوی . یادت باشد انسان ها بسیار متفاوتند و احساسات آن ها هیچ گاه به یک شکل نیست . بالاخره باید در نامه ام حرفی متفاوت از گفته هایم می نوشتم . حرفی که شاید در گفته ها به این راحتی راه نمی یافت . راستی قرار بود جواب بدهی که حقیقتی را فدای مصلحت  کرده ام یا نه . برایم  فوق العاده مهم است . شرمنده .


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/5/19 و ساعت 12:50 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2      
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 27
مجموع بازدیدها: 198443
جستجو در صفحه

خبر نامه